مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان امنیتی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بلند شدم و محکم زدم روی میز و به عطا گفتم:

+ لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز رو من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن.

احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم.

فوری اومدم سمت در رو باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده. سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۸۲۴ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش رو گرفتم و گفتم:

+ ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری.من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم. چون جزء نون خورهای این انقلاب بودی و خیانت کردی. منم دشمن دشمنان این انقلابم. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران رو گرفته. پس سعی نکن که عصبیم کنی. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه...

سکوت کردم یه چند ثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم... عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم. معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۹۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.

شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۷۴ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

به داریوش گفتم:

+ اینا رو کی بهت گفت؟

- اون مرده. زنه هم تا حدودی همین چیزا رو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟

+ تو چی گفتی؟

- بهشون گفتم کی هست بدش بیاد.

+ چی میخواستند ازت؟

  • ۱ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۸۵ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم:

+ اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟

- اطلاعی ندارم.

+ بی سیم داری؟ آوردی همرات؟

- آره.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۲۲ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

حدود شیش هفت دقیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوبی.

در پارکینگ رو باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری پیاده شدم و رفتم بالا و رسیدم طبقه اول.

دیدم عاصف عبدالزهراء و خانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و... توی طبقه اول هستند.

وارد که شدم پرسیدم:

+ متهم ها کجان که شما اینجایید.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۶۳ نمایش | میـMiRـرزا
مهربانستان
آخرین نظرات