مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 70

پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

به داریوش گفتم:

+ اینا رو کی بهت گفت؟

- اون مرده. زنه هم تا حدودی همین چیزا رو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟

+ تو چی گفتی؟

- بهشون گفتم کی هست بدش بیاد.

+ چی میخواستند ازت؟


فهرست - قسمت قبل


دیدم سرش و‌ انداخت پایین و حرف نمیزنه. یه دونه محکم مشت زدم روی میز و داریوش مثل برق گرفته ها پرید. بهش گفتم:

+ یه بار دیگه ادا اطوار در بیاری برام و بخوای ساکت بشی، خودت می دونی. اوقات من رو تلخ نکن. یه سوال و یکبار میپرسم. وگرنه از الان به بعد اولی رو جواب دادی که دادی، و اگر ندادی با چک و لگد مجبوری جواب بدی. حالا حرف بزن.

- چشم آقا.. راستش اونا بهم گفتند یه همسایه داری اینجا، که هر از گاهی میاد اینجا سر میزنه. احتمالا تا چند روز دیگه میاد. بهم گفتند تو باید دهنت قرص باشه. اگر چیزی بخوای بگی از این بازیمون به کسی ، میندازیمت بیرون. این خانومه طبق آماری که ما داریم تا یکی دو روز دیگه اینجاست. موقعی که اومد اینجا...

+ اومد اینجا چی؟

- آقا عصبی نشو بهت میگم همه چیز رو.

+ عصبی نیستم داریوش. بگو فقط. چون دارم عصبی میشم. چه غلطی باید میکردی؟ هان؟

- گفت وقتی اومد اینجا. بعدش یه هویی حرفش رو اون مرده قطع کرد و بهم نگفت که دیگه وقتی اومد اینجا چیکار کنم... فقط اون زنه بهم گفت تو بچه ای. بهتره بازیت ندیم. منم اصرار کردم که تورو خدا بهم بگید داستان چیه. هر کاری بگید میکنم. فقط واقعا دویست میلیون بهم میدید؟

+ اونا چی گفتند؟

- گفتند اگر قول بدی دهنت بسته بمونه و کارت و درست انجام بدی، آره بهت بیشتر هم میدیم. بعدش گفتند که یه خانومی قراره بیاد اینجا. همسایتونه. مادر عاکف سلیمانی. راضیه اسمشه. بعد بهم گفتن داریوش خان شناختی کی رو میگیم دیگه. منم گفتم آره.

+ منظور اوناهم مادر من بود...

- بله دقیقا.

+ چی خواستند ازت.

- اون روز تا همینجا گفتند فقط. احساس کردم اونا فقط میخوان ذهنم رو درگیر کنند و من رو به طمع پول وادار به کاری کنن که نمیدونستم چیه تهش. ولی من فقط برام پول مهم بود. فرداش دوباره اومدن خونه ما. مادر شما هم همون روز اومده بود. وقتی رسیده بود بهمون زنگ زد و گفت من ویلای خودمون هستم. دوست داشتید بیاید ببینمتون. قرار شده بود معصومه بره اونجا. من نرفتم. چون همون آقا و خانومه بهم زنگ زدن و گفتند که بمون خونه جایی نرو داریم میایم پیشت. اونا یه ربع بعد رسیدن درب خونمون. رفتم توی ماشین طبق معمول نشستم و سر حرف رو باز کردن. یه پنجاه میلیون هم علی الحساب بهم دادند با دوتا ظرف آش. بهم گفتند دهنت رو میبیندی و خفه میشی و یکی رو میگیری برای خودت و یکی دیگه رو میدی به راضیه خانم. اصرار هم داشتند حتما باید فلان ظرف داده بشه به مادر شما. بهم گفتند اگر گفت این چه آشی هست، بهش میگی که یکی که نمیشناختمش کی بود، توی محل نذری آش داد و دوتاش رو من گرفتم که یکیش رو آوردم برای شما. چون من و زنم همین یه ظرف کفایت میکنه برامون. همین. بعد بهم گفتند خفه خون میگیری و حرف اضافی هم نمیزنی. بعدش بهم گفتند برو پایین. کاری رو که گفتیم انجام دادی، تماس بگیر باهامون و خبرمون کن...

+ بهشون نگفتی که چرا باید اینکار و براشون انجام بدی؟

- راستش من بهشون گفتم که چرا من باید اینکار رو کنم، اونا هم گفتند چون که ما میگیم. وگرنه جوری سر تو و زنت بلا میاریم که تا آخر عمرت زنت بی بچه بمونه. راستش منم ترسیدم. گفتم پول خوبی میدن. منم نیاز داشتم... بعدش پیاده شدم و ظرف آش رو بردم برای مادرتون.

+ توی آش چی بود مگه؟

- نمیدونم.

+ غلط کردی. خیال کردی من خرم نمیفهمم. هااان؟ همون آش رو بردید که باعث شد مادرم مریض بشه. بعدش با همین حربه من رو کشیدید شمال ایران ، تا توی تهران راحت جولان بدید.

- آقا بخدا من نمیدونم منظورتون از این حرفایی که میزنید چیه. تورو خدا عصبی نشید.

+ منظورم نبایدم بفهمی. دقیق بگو اونا ازت چی میخواستن. بعد اینکه ظرف آش رو دادی و مادرم خورد و مسموم شد، دیگه براشون چیکار میکردی؟

- اونا آمار شما رو میخواستن که کجا هستید و چه میکنید و چه جاهایی میرید و خانمتون توی چه وضعیتی هست و اینکه دقیقا چی تنتون هست، و با کی رفت و آمد میکنید توی چالوس! من تا اون لحظه نمیدونستم شما امنیتی هستید. موقع همکاری با اونا فهمیدم. من حتی نمیدونستم اونا کی هستن.

+ اگه نمیدونستی چرا پس باهاشون همکاری کردی؟

- چون که پول نیاز داشتم. جوون بودم. بیکار بودم.. زن داشتم. زنم باردار بود. خرج زنم و نمیتونستم بدم. همش جلوش شرمنده بودم. اصلا چمیدونم. من غلط کردمممم.. بزار برم تورو خدا...

+ بشین سر جات. صداتم بیار پایین. گفتم اگر نمیدونستی چرا باهاشون همکاری کردی؟

- به روح مرده و زنده خودم و خودتون قسم فقط برای پول بوده.بیکار بودم.

بهش گفتم:

+ همین؟ جوون بودی و بیکار؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی رو میکنن؟ میفهمی چیکار کردی؟ من هیچچی. خانمم و مادرمم هیچی. احمق تو بخاطر همکاریت با دشمن، اقدام علیه امنیت ملی کردی. اقدام به کمک کردن تیم ترور من و ربایش خانوادم و گرفتن قطعه ماهواره ملی یک کشور کردی. میدونی چقدر جرمت سنگینه؟ می دونی چی در انتظارته؟

- آقا تورو خدا. دست و پات و میبوسم. یه کاری برام بکن.

+ چیکار کنم برات؟ بگو همون کار رو انجام بدم.

- نمیدونم فقط نزارید اینجا بمونم.

+ باشه. بهش میگم.

- به کی.

+ به عمم و‌ شوهرعمم.. !! پسریه دیوانه زدی کل کشور و بهم ریختید. چند تا نهاد اطلاعاتی و امنیتی و درگیر کردید که چی؟ بیایم ببخشیمتون؟ نه. از این خبرا نیست. فعلا تا همینجا بسته. برو استراحت کن.

بلند شدم از اتاق بازجویی اومدم بیرون و در رو قفل کردم و آماده شدم برای رفتن به زیر زمین خونه... داشتم می اومدم پایین، که می شنیدم همینطوری داریوش دست و پا میزد پشت در که بزارید برم و گریه میکرد... توجه نکردم به زار زدناش. بعد از اینکه بازجویی داریوش رو تا اونجا پیش بردم رفتم طبقه اول پیش عاصف... وارد که شدم بهش گفتم:

+ بچه ها خبر ندادند از کارگرای روبروی ساختمون اینجا؟

- چرا همین یکی دو دقیقه قبل خبر دادند و گفتند همشون کارگر هستند واقعا و یک هفته هست که دارن اینجا فعالیت میکنن.

+ بی سیمت رو بده ببینم.

بی سیم رو گرفتم و بهزاد رو پیج کردم:

+ عاکف- - - - - بهزاد

- حاج آقا به گوشم.

+ موقعیت؟

- نزدیک به کوچه (پنجاه و چهار بیست) هستیم.

+ از حیاتی به حساس برگردید.

- دریافت شد تمام.

+ یاعلی

بی سیم رو دادم به عاصف و گفتم:

+ دارم میرم پایین سراغ عطا.

- باشه. نیازه بیام ؟

+ خبرت میکنم اگر نیاز بود.

رفتم پایین و پشت درب اتاق بازداشت عطا ایستادم. تاریکِ تاریک بود. چون زیر زمین ساختمون مخفی و امنمون بود.

من شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۱۶
  • ۷۸۵ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۱)

  • لوستر ال ای دی
  • خوب بود
    پاسخ:
    ☺️

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    مهربانستان
    آخرین نظرات