[بروز رسانی شد] مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 68
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
حدود شیش هفت دقیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوبی.
در پارکینگ رو باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری پیاده شدم و رفتم بالا و رسیدم طبقه اول.
دیدم عاصف عبدالزهراء و خانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و... توی طبقه اول هستند.
وارد که شدم پرسیدم:
+ متهم ها کجان که شما اینجایید.
سیدرضا گفت:
- توی طبقاتی که فرمودید مستقر کردیم اونا رو.
روم رو کردم سمت عاصف و با عصبانیت گفتم:
+ آقا عاصف دست شما درد نکنه. چشمم روشن. ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر. نا سلامتی مسئول این خونه شمایی در غیاب من.
عاصف گفت:
- حق با تو هست حاج عاکف، ولی بچه ها همین تازه اومدن پایین.
+ عاصف تو می دونی من روی این مسائل حساسم. بچه های دیگه که مسئول پرونده هستند کاری به اونا ندارم که چطور دارن فعالیت میکنن.میاید پایین عیبی نداره، ولی حداقل دوربین رو ببینید. متهم رو تازه آوردید بعد بردید بالا و بلافاصله اومدید پایین خب اشتباهه کارتون. حداقل با دوربین دوبار کوچه رو رصد کنید یه گشت خودرویی بزنید، تا توی خیابونای نزدیک به اینجا مورد مشکوک نباشه. متهم رو توی دوربین باید ببیند که یه وقت دست به خودکشی نزنه. اینا رو که من نباید بهتون بگم عزیزم.حالا هم هرکسی بره سر کار خودش. مرتضی بشین پشت دوربین. قشنگ حواست به کوچه و در دیوار باشه. بهزاد و سیدرضا برن گشت کوچه و خیابون. عاصف بمون اینجا مدیریت کن اوضاع و در غیاب من.خانم ارجمند بیا با من بریم بالا سراغ شیوا صادقی اول از همه.
رفتیم طبقه لام که شیوا بود. خانم ارجمند قفل در رو باز کرد و رفتیم داخل. توی اتاق بازجویی یه تخت بود که برای خوابیدن و استراحت متهم بود. یه میز هم بود که دو طرفش دو تا صندلی بود. شیوا با صدای در یه تکون خورد و وحشت کرد. راستش یه لحظه دلم سوخت. چون زن بود. گول خورده بود خلاصه. مثل هر کسی دیگه. درست بود که حماقت بدی کرد و غیر قابل بخشش بود حرکتشون اما درِ رحمت خدا باز بود مثل همیشه.
به ارجمند گفتم:
+ برو چشماشو باز کن بیارش بشینه اینجا.
- چشم.
ارجمند چشم بند رو از چشمای شیوا برداشت و بهش گفت پشت سرت رو نگاه نکنه. چون نباید چهره خانوم ارجمند رو متهم جاسوسی میدید. بعد بهش کمک کرد تا بیاد بشینه اونطرف میز روبروی من... وقتی من رو دید وحشت کرد. بدنش هنوز بخاطر تیری که خورده بود از دوست تروریستش درد میکرد. یه لبخند تلخی زدم و گفتم:
+ بشین خانوم. پشت سرتم نگاه نکن. فقط به من نگاه میکنی.
نشست و گفتم:
+ خب خوبی خانم شیوا صادقی؟ هنوز درد داری؟
- (- - - - - - - - - )
دیدم کلا سکوت کرده و جوابی نداد. سکوتش هم از روی وحشت بود و هم از دردِ جسمش که تیر خورده بود و داشت دوران درمانش رو طی میکرد و هم اینکه باید بگم از پر رویی و وقاحتش. چون اینا دوره دیده بودن که تونستن اینکارا رو بکنن. پس قطعا برای بازجویی هم بهشون آموزش های ضدبازجویی رو سازمان های جاسوسی آمریکا و یا اسراییل و انگلیس داده بودند.
گفتم:
+ خب مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی. باشه عیبی نداره. ولی من همچنان وقت دارم. میشینم اینجا تا تو حرف بزنی.
بی حال بود. خیره شد و نگام کرد. گفتم:
+ ببین خانم شیوا صادقی من کاری ندارم که الان چطوره حالت. میدونم افسران اطلاعاتی آمریکا و یا اسراییل بهتون خوب آموزش دادند که چطور در بازجویی ها برخورد کنید. تو اگر ضد بازجویی بلدی، پس حتما این رو بدون که من هم استادِ ضدِ - ضد بازجویی هستم. چنان تو رو به حرف میارم که مثل بلبل حرف بزنی و برام چَهچَه بزنی. البته نه اینکه از شیوه های خطرناک استفاده کنم. نه. چون من روشم این نیست. نه تنها من بلکه تموم همکارامون همینن. خیلی راحت و بی دردسر حرف میکشیم. انقدر بلدیییممم که نگوووو... باور نمیکنی؟؟ باشه، عیبی نداره. بعدا می فهمی.
البته اینم بهت بگم، اگر ببینم خیلی پررویی، به وقتش چنان از همون شیوه ها استفاده میکنم که ندونی کی بودی و چی بودی و کی هستی و چی هستی.
راستی دلت واسه کوچولوت تنگ نشد.؟ حرف بزن... خب بزار سریعتر تموم بشه کارت... حالا یا اعدام میشی و مثل سگ له له میزنی یا هرچیز دیگه. ولی حداقل میتونی بچت و زودتر ببینی. میخوام شروع کنی توضیح بدی. از کجا شروع شد دقیقا. چرا اینکارا رو کردی.- چی و باید توضیح بدم. ولم کن تو هم.
یه نگاه کردم به ارجمند و بهش گفتم:
+ صلواتت پس کو. آبجیمون لب وا کرد. اصلا درست شنیدم. صحبت کرد؟
دیدم ارجمند میخنده. شیوا یه لحظه عصبی شد برگشت نگاه کنه به ارجمند، پارچ آب و که روی میز بود گرفتم و پاشیدم روی صورتش، همزمان خانوم ارجمند هم با سیلی زد پایین چشمای شیوا صادقی رو که دیگه روش و برنگردونه.
روم و کردم سمت شیوا و گفتم:
+ یک بار دیگه تکون بخوری، خودم چنان میزنمت که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی.
شیوا بد جور ترسید. گفتم:
- میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دختر خوبم. ببین میخوام واضح و رُک با هم دیگه حرف بزنیم. بهم بگو از کجا دقیقا شروع شد. چیشد رفتی جاسوس شدی. بعدشم تروریست شدی. اومدی آدم ربایی کردی. اصلا بهم بگو اولین بار کی بهت پیشنهاد این کارا رو داد؟ تو مسئول اداره خونه تیمی بودی. دختر قاچاق میکردی. همش رو میدونم. اینکه شوهرتم اعدام شده میدونم.
- من حرفی ندارم.
+ باشه. حرف نزن. ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم. بازجوی تو خود منم. نه کسی دیگه. من میدونم چیکارت کنم. اگر من عاکف سلیمانی هستم، پس خودمم می دونم چطور تو رو به حرف بیارم. هم تو و هم دوستانت رو.
- من که کمکت کردم. مادرتم نجات دادی!
+ خیلی روتون زیاده بخدا. خییییلییییی
+ خانم ارجمند؟
- بله آقای عاکف.
+ این خانم درمانشون ادامه پیدا کنه و زودتر خوب بشن. کسی هم حق ورود به این اتاق رو نداره غیر از شما. این خانم فقط زیر نظر شما هست. ببرش روی تختش استراحت کنه... به وقتش چنان به حرف میارمش که مثل سگ پشیمون بشه از غلطایی که کرده تا حالا.
ارجمند چشمای شیوا رو بست و بهش کمک کرد تا بلند بشه و برگرده روی تختش دراز بکشه. به ارجمند گفتم بیاد بیرون که کارش دارم.
اومد بیرون و درِ اتاق و بست و قفل و زد و یه کم اون طرف تر از درب اتاق بازجویی، توی همون طبقه داخل راهرو ایستادیم و صحبت کردیم.
بهش گفتم:
+ خانم ارجمند خوب گوش کن چی میگم. کسی غیر از خودت حق ورود به این اتاق رو نداره. هر کسی اصرار داشت بره توی اتاق شیوا بلافاصله بهم خبر بده. یک لحظه معطل نمیکنی. اگر تونستی درگیر شو و حق تیر هم من بهت میدم. همه چیز پای من... البته من از همکارای این پرونده الحمدلله راضی هستم. منتهی خب ما تجربمون بالاست. چون دیدم که چندتا نفوذی توی سیستم ما بودند و خواستند متهم رو فراری بدن ولی ما گیرشون انداختیم قبلا و بدجور چوبشم خوردند، طوری که سالهاست نمیتونن زندگی خوبی رو حتی داشته باشند، همش زندان و حبس و... هستند. نمیخوام اتفاقی بیفته. ضمنا کسی غیر از این بچه ها حق ورود به این ساختمون رو نداره. مطلب بعدی اینکه چون یه وقت شیوا میخواد توی اتاقش راحت باشه و روسریش رو برداره و با لباس راحت تر بخوابه و استراحت کنه، برای اینکه همکارای آقا، اتاق شیوا رو نبینن و مشکل شرعی نباشه توی کارمون، به یکی از همکارای خانم میگم بیاد کنار دستت باشه و اتاق شیوا رو یه خانم رصد کنه با دوربین بهتره. حواست باشه، وسیله اضافی دور و برش نگذارید. روسریشم از سرش بردارید. لباس اضافی بهش ندید که یه وقت بخواد خودکشی کنه. روسری رو فقط موقع بازجویی بهش برسونید. سنجاق سر و خرت و پرتا رو یادتون نره اگر نگرفتید فوری برید بگیرید الان. چون اینا شدیدا خطرناکن و آموزش دیده. ضمنا سعی کن... ... اومممممم. هیچچی بیخیال.
- خب بگید آقای سلیمانی. چیزی شده ؟
+ نه فعلا نمیگم. شاید مهم نباشه هنوز گفتنش. بریم. بریم پایین.
- چشم.
رفتیم پایین و رفتم پیش عاصف... وقتی در رو باز کردم و رفتیم داخل، تا من و دید گفت:
- سلام خسته نباشی. چقدر زود اومدی پایین؟
+ سلام ممنونم. نمیشه امروز زیاد بهش سخت بگیرم. چون درد مجروحیتش اذیتش میکنه. بیا بریم پشت بوم کارت دارم.
رفتیم با آسانسور آخرین طبقه و بعدشم به سمت پشت بوم. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم:
+ اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟
- اطلاعی ندارم.
+ بی سیم داری؟ آوردی همرات؟
- آره.
بی سیم و از زیر پیرهنش بیرون آورد و داد بهم.
بیسیم زدم:
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat