مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 71
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.
شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.
نزدیک در شدم و در زدم. هر چند ثانیه آروم یکی به در میزدم. تخ تخ صدا میداد. این صدا که وقتی میخورد به گوشش توی اون تاریکی و کسی نمیرفت سمتش یا در رو باز نمیکرد بره داخل اون رو وحشت زده ترش میکرد شاید بیشتر ذهنش رو درگیر میکرد... موبایلم رو از جیبم در آوردم و زنگ زدم بالا به عاصف و گذاشتم روی آیفن تا عطا هم بشنوه. بهش گفتم:
+ عاصف یه گونی کلفت و قدی که قبلا سفارش دادیم، با دستگاه چسب حرارتی بگیر بیا پایین. راستی گفتی عطا رو آوردید همینجا دیگه؟ میخوام بندازم جنازه سگش رو توی گونی و با چسب حرارتی ببندمش سر گونی رو بعدش ببریمش بندازیمش چند روز توی یه جای سرد تا حالش جا بیاد.
- عاکف مطمئنی میخوای؟
+ باهات شوخی دارم؟
- باشه میارم.
نکته: از قبل با عاصف هماهنگ بودم.
تلفن رو قطع کردم و بعدش در رو با یه حالت بدی باز کردم. عطا پشت یه میز با چشمای بسته و دستبند به دستش و پابند به پاهاش ، روی صندلی فلزی نشسته بود. عاصف عطا رو به تن صندلی محکم بسته بود تا درد بکشه و روحش رو متلاشی کنه. وارد شدم ولی برق و روشن نکردم. خواستم توی تاریکی بمونه. همونطور که تاریک بود، رسیدم بالای سر عطا... قصد کردم از کینه ای که داشتم یه چگ آبدار بزنم توی صورتش اما دستم رو کشیدم عقب. گوشیم رو در آوردم و باطریش و سیم کارتشم در آوردم و بردم بیرون و با فاصله ده متر از اتاق گذاشتم زیر یه کیسه که کسی نفهمه و نبینه. چون یادم رفته بود گوشی و نیارم توی اتاق بازجویی.
برق رو روشن کردم. رفتم دوباره بالای سر عطا ایستادم. چشم بندش رو کشیدم پایین و سرش رو آورد بالا و تا چشمش به نور عادت کنه، حدود یکی دو دقیقه طول کشید. چون یکی دو روز توی تاریکی مطلق بود تا من بیام. از زمان دستگیری تا منتقل شدن به این خونه. باید از لحاظ روحی به هم میرختیم اول عطا رو . وقتی قشنگ که من و دید مات موند. آب دهنش رو از وحشت قورت داد و سرش رو از ترس و وحشت و خجالت انداخت پایین.
دستم رو بردم زیر چونش و سرش رو دادم بالا و خیره شدم به چشماش و آروم بهش گفتم:
+ میخوام فقط به چشمات نگاه کنم. میخوام ببینم همون چشمی هست که نگاه به قرآن مینداخت مبهوت آیه هاش میشد. میخوام ببینم این همون چشمی هست که گاهی توی روضه ها گریه میکرد و ضجه میزد؟ میخوام ببینم این همون چشمی هست که توی صورت من نگاه میکرد میگفت داداش عاکف دوست دارم؟
دیدم چشمش داره تر میشه، با این حرفم داره به هم میریزه و منقلب میشه.
منم تحت تاثیر قرار نگرفتم. چون اینا همش حربه بود.
بهش گفتم:
+ عطا، چی کار کردی تو با خودت؟ یعنی سقوط در این حد؟ وااااایییی الله اکبر. الله اکبر. لا اله الا الله. پناه بر خدا. عطا می دونی تا کجا رفتی تو؟ تا ته دره رفتی. این یعنی سقوط. این یعنی مردن.
خیلی عصبی بودم. صدام رو بردم بالا و گفتم:
+ لامصببببب این یعنی تو تا آخر و تا پیشانی ((دو سه تا زدم به پیشیونیش همزمان)) توی لجننننن فرو رفتی و غرق در کثافت شدییییی.
رفتم اون طرف میز نشستم روی صندلیم و بهش گفتم:
+ ببینم تو روت میشد داشتی جاسوسی میکردی، حال همسرم رو بپرسی بازم؟ تو اصلا روت میشد توی خونه من میومدی؟ تو اصلا روت میشد سر سفرم بشینی.
صدام رو دوباره خودم بردم بالاتر و گفتم:
لعنتی تو به خانم من میگفتی آبجی. میگفتی من خواهر ندارم فاطمه جای خواهرمه. تو به مادر من میگفتی مامان راضیه. لعنتی تو واقعا به من این خسارت رو زدی و این همه خیانت کردی؟ حالا فقط به من نه. به کل کشور؟؟ میدونی چیکار کردی؟ عطا به روح پدر شهیدم قسم...
اومد وسط حرفم و با گریه گفت:
- بس کن. بس کن لعنتی. بس کن.... تو چی میفهمی از درد من. از مشکلات من.
بلند شدم از روی صندلی و رفتم اون سمت میز کنارش و گفتم:
+ من نمیفهمم. تو که میفهمی بگو این چه کارایی بود کردی؟
- تو نمیفهمی مشکل چیه. تو نمیفهمی زندگی چیه!
یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا یه شوک بهش وارد کنم و از گریه بیاد بیرون. بهش گفتم:
+ ببین، این ننه من غریبم بازیا رو برای من انجام نده. اینا هم دسیسه های تو با اون آشغالایی هست که بهت ضدبازجویی یاد دادند که سر ماها رو با این چیزا گرم کنی و وقت تلف کنی و پروژه رو با ما پیش بیای... ولی نه... نمیزارم... یعنی من نمیزارم. می فهمی. من نمیزارم... میخواستم بیچارت کنم. ولی قانون و شرع اجازه نمیده و دستم بستس.
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به صورت هم میخورد و احساس میکردیمش.
بهش گفتم:
+ تا الان تو بازی گردان و صحنه گردان بودی، اما حالا من بازی گردان و صحنه گردان هستم.
دستم رو از توی اون گردنبندی که به خاطر تیری که خورده بودم، در آوردم و آزاد کردم... یه خرده درد داشتم... ولی بیخیال درد شدم. نشستم پشت میز و عطا هم اونطرف میز. هم زمان عاصف هم با گونی اومد و بهش گفتم: « گونی و پلاستیک و گذاشتی برو بالا موضوع شرکت کاریابی رو زودتر پیگیری کنید.»
عاصف هم رفت بیرون و شروع کردم به بازجویی از عطا.
بهش گفتم:
+ از کجا شروع شد؟ تو بعد از اینکه من از ترکیه پی ان دی رو آوردم و با هم حرف میزدیم، میگفتی که به درد این کارای امنیتی نمیخوری! پس اینا چیه؟ این کارا چطور شکل گرفت؟ جاسوس کی بودی توووو من نمیدونستم؟
- اگه به درد میخوردم واقعا، الان اینجا توی چنگ شما نبودم.
+ پس چرا وارد این بازی کثیف و لجن شدی؟ اگه به درد نمیخوردی چند روز چطوری ما رو معطل خودت کردی و بازی دادی؟
- برای من بازی نبود. همه ی زندگیم بود. همه حیثیتم بود... همه ی آبروم بود.
+ یعنی چی؟ کدوم ابرو؟ کدوم حیثیت؟ با جاسوسی و لجن کاری کی با آبرو شد.؟ این حرفا یعنی چی عطا؟
- زندگیم... زندگیم آقای عاکف... یعنی چی نداره. واضحه خیلی.
+ تو چی میخواستی که بهش نرسیده بودی؟ دنبال چی بودی که توی زندگیت نداشتیش. خونه و ماشین و حساب پر از پول. اینا کم چیزی بود که از همین مملکت و همین انقلاب بدست آوردی؟
- اینا فقط نه. من زنم و زندگیم و با هم میخواستم. اصلا تو که خونه محرم من بودی و رفیقم بودی یکبار ازم پرسیدی داروهای خانمت و از کجا میگیری؟ تو مگه رفیق بیست ساله من نبودی؟ برای 6 تا قرص و آمپول میدونی من چی میکشیدم؟
باعصبانیت بهش گفتم:
+ به خاطر چهارتا آمپول باید یه کشور رو به هم میریختی؟ به خاطر چند تا قرص باید زن و مادر من و که به تو به چشم داداش و پسرشون نگاه میکردن، گروگان میگرفتی؟ به خاطر همین چندتا داروی خارجی باید جاسوسی میکردی و تیم تروریستی تشکیل می دادی؟ به خاطر همین چندتا داروی لعنتی باید خودت و بدبخت میکردی؟
- برای تو چندتا دارو بود. برای من زن و زندگیم بود. تو حتی یک بار هم ازم نپرسیدی چیکار میکنی.
+ خب لعنتی، من یه پام ایرانه یه پام لبنان و عراق و سوریه توی این سالهای اخیر. تو که میدی من نیستم... به زن و زندگیم به زور میرسم... وقت ندارم با زنم حتی یه خلوت کنم. خودم هزارتا مشکلات دارم. کجا رفت پس غیرتت... کجا رفت اون مرامت... من اگر نپرسیدم تو که میدونستی من پیگیرت هستم دورا دور... خب تو میومدی سمتم... میگفتی من فلان مشکل و دارم... تو چه موقعی دیدی من دست رد به سینه کسی بزنم؟ تو کی اومدی سمتم عطا ؟ هان؟ تو کی ازم چیزی خواستی من برات کاری نکردم.؟ حرف بزن لعنتی.
- من نمیخواستم اصلا اینجوری بشه... فقط....
+ نمیخواستی چجوری بشه؟ فقط چی؟ ادامش رو بگو...
- من نمیخواستم این اتفاقات برای کشور بیفته...
+ این رو همه جاسوس ها میگن...
- ولی واقعا من نمیخواستم.
+ خودتی... اگر نمیخواستی تا این حد جلو نمیرفتی. احمق تو باعث شدی مهندس مجیدی تیر به گردنش بخوره. جَوُون مردم و تا پای مرگ بردی روز عقدش... شک ندارم باعث کشته شدن خسرو جمشیدی هم تو بودی توی ترکیه...فهمیدی ما داریم میریم ترکیه، از اینجا کد فرستادی براشون که ما داریم میریم. حالا به اونا میرسیم... اما به وقتش... چون الان باهات حسابی کار دارم... الان بهم بگو از کجا شروع شد؟ اولین بار چی شد.
ساکت شده بود. بهش گفتم:
+ چرا لال شدی؟ اگر به حرف نمیای ، من شیوه های خودم رو دارم. به راحتی به حرف میارمت...پس بزار آروم و بدون دردسر شروع بشه و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...اینطور برای خودت هم بهتره. حالا میگی از کجا شروع شد یا نه؟
- چی بگم؟
+ همونایی که باید بگی.
- من مقصر نیستم.
بلند شدم رفتم سمتش و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم رو گفتم:
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat