روزها من یک جوان خجالتی بودم که سرم همیشه توی کتاب ومطالعه بود. همه دورو بری هام، حتی خانواده ام از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم، نگران بودند.
مادرم که یک زن ساده و بیسواد بود اعتقاد داشت که من رو باید ببرند پیش جن گیر محله که به آمیز قاسم معروف بود!! و برد.
آمیز قاسم از پشت عینک شیشه کلفتش که با نخ به گوشش آویزون بود به دردل مادرم گوش می داد و گهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میانداخت!
مادرم مثل مسلسل و بی تنفس حرف میزد...
- ۳ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۹