مستند داستانی امنیتی عاکف - مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
با توجه به اینکه امروزه شبکه ارتباطی تلگرام به نوعی با زندگی مردم ایران گِره خورده و آمیخته شده، سوای معایت و ضررهای بسیاری که از لحاظ اجتماعی، فردی، سیاسی و امنیتی برای مردم و کشورمون داشته ولی فرصت هایی رو هم بوجود آورده.
در این بین من با کانالی با نام خیمهگاه ولایت آشنا شدم که اقدام به انتشار رمانی جذاب با نام مستند داستانی امنیتی عاکف کرده که مخاطبین خاص خودش رو داره.
بنده هم قصد دارم این مستند اینجا قرار بدم تا دوستان دیگه هم استفاده کنند.
برنامه ریزی هم که برای انتشار این داستان گرفتم بصورت روز در میان هست که ان شاء الله همزمان با ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها منتشر خواهد شد.
در ادامه چند نکته پیرامون این مستند رو متذکر میشم:
- تمامی حقوق این اثر متعلق به نویسندگان و کانال خیمهگاه ولایت میباشد.
- نکته ی دیگری که بسیار مهم است این است که این مستند داستانی گوشه ای از آن واقعیت و گوشه ای از آن توسط تویسنده اضافه شده است و در واقع تبدیل به یک رمان امنیتی شده است.
- نویسنده: سیدمحمد(....) و مرتضی مهدوی
- مسئول کانال: عاکف سلیمانی
- https://t.me/kheymegahevelayat_ir1
گوشه ای از یک مستند داستانی امنیتی که در آینده ای نزدیک و نه چندان دور تقدیم میشود. این مستند بر اساس واقعیت است و فقط بخاطر زیباتر شدن آن، نویسنده در قسمتهایی از آن دست برده و آن را به یک داستان زیباتر تبدیل کرده است.
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
زخمی و با هزار گند و کثافت برگشتم مخفی گاهِ خودم توی حلب. مستقیم رفتم سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار.
چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود.
مستقیم رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه فرستادم(.) براشون!! یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات راه دور ما امنیتی ها با رمز صحبت میکنیم.
نوشتن:
400/1000: ببین که چشم همه از فراق تو خون است..
از ایران بود. متوجه شدم توی این چند روز نگران شدند.
جواب دادم:
1000/400: نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست
نوشتن:
400/1000: گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
منظورش و متوجه شدم. باید می رفتم سفارت ایران و بچه های ما منتظر بودند. باید مدارکم و میگرفتم و با چندتا اسکورت می اومدم فرودگاه دمشق تا مستقیم باپرواز بیام به سمت وطن.
جواب دادم:
1000/400: به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی / که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم
نوشتن:
400/1000: من قانعم شبانه به خوابی ببینمت / اما فقط بیا که حسابی ببینمت...
نکته: 1000 کد من بود و 400 بچه های داخل ایران.
وسیله هام و جمع جور کردم و از دیوار پشتی مخفی گاهم پریدم زدم بیرون و حرکت کردم از راهی که قبلا شناسایی کرده بودم برای برگشت به سمت سفارت تا یکی از بچه هامون من و تحویل بگیره و بعدشم عازم بشم سمت ایران.
این چند خط کوتاه برای سوریه بود...
اما ایران.
تازه از عملیات برون مرزی که توی خاک سوریه بود برگشته بودم. خیلی خسته و کلافه بودم. به خاطر اتفاقات حلب و خان طومان و قنیطره و دیرالزور و جاهای دیگه و شهرها و روستاهای دیگه ی این کشور جنگ زده و مسائلی که برای مرد ها و زن ها و بچه ها پیش اومده بود.
گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از روحیه ی بالایی برخوردار باشه و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره. منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم.
دلیلش هم سال ها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی بود و قبل از اون زندگی با دوستان امنیتی و... ولی به هرحال منم آدم هستم و یه جاهایی نمیتونم خودم و کنترل کنم و دلم میشکنه.
بگذریم.
وقتی رسیدم فرودگاه بین المللی امام خمینی تهران، سید رضا و بهزاد طبق دستور معاونت با پرادوی اداره اومدن دنبالم.
بعد از اینکه سلام علیک کردیم سریع سوار ماشین شدم. سیدرضا خیلی جوون خوش مَشرِبی هست. بهزاد هم دست کمی از سیدرضا نداره.
_حاج عاکف مامویت چطور بود؟ (عاکف اسم سازمانی من هست و بچه های تشکیلات هم سالهاست با اینکه چندتاییشون اسم اصلیم و میدونن ولی طبق میل من و عادت خودشون و اقتضای امنیتی، من و به این اسم صدا میزنند. البته توی بعضی ماموریت ها و زمان ها و مکان ها ناچارا اسم دیگه ای هم دارم.)
داشتم میگفتم...
سیدرضا ازم پرسید حاج عاکف مامویت چطور بود؟
_قربونت برم سیدرضاجان، خودت که توی کار و تشکیلاتی و آگاه هستی داره چه جنایتی میشه.
_بهزاد گفت: حاجی خیلی وضعیت سوریه پیچیده هست. کمِ کمِ این خسارتی که آمریکا و اسراییل و آل سعود و قطر و ترکیه و... از طریق این حروم زاده های داعشی که خودشون به وجود آوردنشون به این کشور زدند، حَدِّ اَقَل 10 تا 15 سال زمان میبره تا سوریه دوباره روی پای خودش بِایسته...