مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان امنیتی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟

گفتم آره. هیچ جای نگرانی نیست...

هم زمان فیروزفر سر رسید.

بهش گفتم:

«خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش. چون اون نامرد همین دور و بر هست و کمین کرده.»

فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۶۶۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

شیوا همین که داشت این چرت و پرتا رو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون رو.

اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:

- گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام...

قطع کرد...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۴۶ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکر‌ کردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم... نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک... چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم... زنگ زدم تهران به عاصف عبدالزهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه. البته طوری که حاجی نفهمه... عاصف جواب داد تلفن رو:

+ الو سلام عاصف عبدالزهراء. عاکف هستم. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟

  • ۱ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۹۱۸ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکتر و پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۶۴ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکتر و پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»

  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۶۰۶ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو دزدیده بود، به تهران دادم، اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم. پرستارا بهش می رسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم.

آخرین تماس تروریستهای مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و دزدیدند و مادرم خیال میکرد اونا رو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند.

اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و در آوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد.

  • ۳ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۷۱۶ نمایش | میـMiRـرزا
مهربانستان
آخرین نظرات