مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکتر و پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»


فهرست - قسمت قبل


اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم:

+ ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم.

- جانم بگو.

+ عزیزم اگر اونایی که تو رو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟

- آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟

+ یه خانم بود دیگه درسته؟

- آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش. همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت.

+ مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟

- چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟

+ اونم میاد. یه خرده ترافیکه و تا اینجا چند ساعت راهه برای همین احتمالا دیر میرسه. الان به هیچچی فکر نکن قربونت برم... فقط به چهره اون زنه فکر کن.

فوری رفتم بیرون و به محافظ فیروزفر گفتم:

« همین الآن فوری میری میگی یکی از بچه های چهره نگاری با لب تاپش سریع تا ده دقیقه یه ربع دیگه بیاد اینجا. وقت نداریم اصلا. برو ببینم چیکار میکنی.»

همزمان بهم خبر دادند حاجی هم از تهران به نیروهای عملیاتی که خونه تروریستا رو محاصره کرده بودند و منتظر دستور بودند برای عملیات، دستور حمله داد و تاکید کرد، قطعه رو سالم میخوایم و اون زن و که سرتیم عملیات و هدایت کننده این جریان در تهران بود باید زنده دستگیرش کنن بچه های تیم عملیاتی.

یه نکته: اینطور که ما متوجه شدیم توی بررسی های خودمون در تهران و شمال ، متوجه شدیم تیم دشمن که توی تهران بودند سه نفر بودند که یکیشون زن بود و دو تا شون مرد. در مازندران هم اونایی که همسر و مادر من رو دزدیدند دو نفر بودن که یکیشون زن و یکیشون مرد. و رییس این مجموعه تا این لحظه همون خانمی بود که در تهران بود که عضو سرویس آمریکا بودن.

بزارید از اینجا به بعد و یعنی بعد از اینکه حاج کاظم دستور داد به تیم عملیاتمون در تهران که به اتاق هدایت جاسوس ها و تروریستا حمله کنن در منطقه ولنجک تهران، عاصف عبدالزهرا براتون تعریف کنه...

عاصف توی گزارشش نوشته بود:

بعد از اینکه فهمیدیم فقط تماس های دشمن از شمیران هست ولی مخفیگاهشون در ولنجک، من با دستور حاجی شدم سر تیم حلقه ی عملیاتی برای حمله و زیر ضربه بردنِ خونه تروریست هایی که در تهران و در منطقه ولنجک مستقر بودند. تموم بچه های عملیاتی و ضربتی یک دست لباس مشکی و مجهز به سلاح در حالت آماده باش حاضر شدند. با هماهنگی های صورت گرفته برق منطقه رو قطع کردیم. اینترنت و تلفن هم از قبل به طور مطلق قطع شده بود. با فرمان و دستور حاجی برای حمله به خونه، به کلیه ی واحدهای مستقر در دایره عملیات، دستور حمله ی هوشمندانه دادم.

خونه ای که تروریستا در اون مستقر بودند، بزرگ و ویلایی بود که حدود 2000 متر میشد. دیوارهای بلندی داشت. البته ما تقریبا میدونستیم سه نفر هستند اما همه چیز و محتمل میدونستیم که شاید بیشتر باشند.

بچه ها مثل مور و ملخ ریختن توی خونه. یکی از نیروها رو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار با طناب رفت پایین و داخل محوطه شد، و درب اون مکان و باز کرد و من و بقیه نیروها ، فوری وارد شدیم. هرکسی یه جایی برای خودش طبق دستور سر یگان عملیاتیش پشت درخت و جاهای مطمئن، سنگر گرفت. قدم به قدم و نوبت به نوبت با حفظ شرایط حفاظتی در عملیات، جاهامون رو عوض میکردیم و پیش میرفتیم به سمت ساختمون ویلاییِ باغ.

ده نفر از نیروهای مستقر رو به پنج تا گروه دو نفره تقسیم کردم تا از چهار طرف خونه از روی دیوار که کنارش درخت هم بود پشت درختا بمونن و همه چیز و زیر نظر داشته باشن. تک تیراندازا ساختمون و زیر نظر داشتند. شانسی که ما آوردیم خونه وسط باغ بود و ما تونستیم بین درختای پر شاخ و برگ مخفی بشیم.

یه لحظه با دوربین به ساختمون و پنجره هاش و در و دیوارش دقت کردم تا ببینم چه خبره و همه چیز و آنالیز کنم، متوجه شدم یکی داره روی تراس راه میره. به نیروها بی سیم زدم:

«تمامیه واحدها فورا متوقف بشن. مزاحم داریم»

دستم و آوردم بالا و به نیروهای پشت سرمم گفتم بمونن سرجاشون.

خوب نگاه کردم و با دوربین کنترل کردم فضا رو، متوجه شدم یه مردی با لباس مارک 511 آمریکایی و حدودا 40 ساله، دیدم داره از همون بالا روی تراس با اسلحه توی باغ و نگاه میکنه و محوطه رو کنترل میکنه.

احساس میکردم با قطع برق منطقه اونا فهمیدن و یا حساس شدن و شک کردن که نیروهای امنیتی ایران این دور و بر هستند.

بی سیم زدم به نیروهای مستقر در باغ و بیرون باغ، که محاصره کرده بودند خونه رو.

گفتم:

از عاصف عبدالزهراء به تمامیه واحدهای مستقر در میدان و چهار ضلع میدان عملیات. همگی به گوش باشید و در جریان باشن. بدون دستور من کسی شلیک نمیکنه. فقط گروه 2 و 5 که در ضلع جنوبی باغ هستند، به من بگید روی تراس خونه یه مرد حدودا 40 ساله با لباس آمریکایی 511 داره راه میره و اسلحه دستشه، میبینید یا نه؟ تاکید میکنم فقط گروه 3 و 5 هر کدوم میبینید الان اعلام وضعیت و کنید.

جوابم و دادند:

گروه دو هستم. در تیر رَسِ منه. دستور چیه؟

گفتم:

بزنش.

تک تیرانداز گروه دو، چنان شلیک کرد که طرف پرت شد و از روی تراس افتاد توی استخر پایین که توی حیاط بود.

دستور دادم:

«تمام نیروها اعلام کنند چی میبینند؟»

همه وضعیت و سفید اعلام کردند و گفتند مورد خاصی نمیبینیم.

گفتم:

غیر از پنج گروهی که دو نفر، دو نفر در چهار ضلع باغ مستقر هستند، بقیه میریم به سمت داخل خونه و اتاق ها... گروه پنجم از این گروه دو نفره با حفظ شرایط امنیتی بهمون توی ورودی ساختمون دست میده. تاکید میکنم فقط گروه پنجم اون موقعیت و ترک کنه. ضمنا به همه ی واحدها تاکید میکنم پی ان دی رو سالم باید دریافت کنید. بدون کوچکترین آسیبی.

دوتا از بچه های نیروی عملیاتی، طناب انداختند از پشت بوم و اومدن روی تراس. اونا از بالا و ما از پایین شروع کردیم رفتیم داخل. بچه ها این ویلای بزرگ و کاملا گشتن. رفتیم بالا و خوردیم به دو تا نیرویی که از روی تراس واردشده بودند، یک آن دیدیم صدای شلیک اومد از توی یه اتاقی.

فوری رفتیم از پله ها یه طبقه بالاتر، متوجه شدم یکی از بچه ها به محض ورود از پشت شلیک کرد به یکی.

بلافاصله خودم و رسوندم توی اتاق. دیدم یه زنه توسط بچه های ما از پشت بهش تیر خورده. بهش اشاره زدم جعبه پی ان دی رو بردار اونجاست.

همینطور که اسلحه رو سمت زنه نشونه رفته بود آروم جعبه رو برداشت و از اتاق دور شد. بهزاد و سید رضا اومدن داخل.

من خیال کردم زنه مرده و به درک واصل شده. نگو زنده بود. بلند شد یه تیر زد سمت من و خورد به جلیقم. منم نامردی نکردم و یه تیر زدم توی دستش.

بلافاصله رفتم سمتش و با اسلحم محکم دو تا زدم به صورتش. یکی زیر ابروهاش و یکی هم توی دهنش، و اسلحش و از کنارش دور کردم.

بهش گفتم: «زنده میخوامت و گرنه یه تیر میزدم توی مغزت.»

به بچه ها گفتم که بیان ببرنش بیمارستانی که بچه های خودمون اونجا مستقر هستند.

کل خونه رو تفتیش و پاکسازی کردیم و خبری نبود دیگه.

خدا رو شکر پی ان دی رو برداشتیم و خونه رو پلمپ کردیم و رفتیم. توی مسیر برگشت از عملیات از اون نیرویی که اول وارد شده بود پرسیدم:

«کار تو بود که وارد اتاق شدی بد دستی کردی زدی به جعبه پی ان دی؟»

گفت: «نه. من با صدای شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش و خواست خود کشی کنه ، اما من با تیر از پشت زدم به کتفش که خودکشی نکنه. تیر رو اون زد به جعبه پی ان دی قبل خودشکی. چون ظاهرا متوجه حضور ما شده بود و خواست کار خودش و تموم‌ کنه.»

با تیم عملیات، پی ان دی رو بردیم دادیم سکوی پرتاب و تست کردن دیدیم خدا رو شکر سالمه و آسیبی بهش وارد نشده و فقط جعبش آسیب دیده.

بعد از تحویل پی ان دی و مطمئن شدن از سالم بودنش، پایان عملیات و به حاج کاظم اعلام کردم.

خب ، این از صحبتهای عاصف بود از عملیات تهران و ضربه زدن به اتاق عملیاتی که مستقر در تهران بود.

اما دوباره برگردید شمال.

بعد از بیست دقیقه بچه های چهره نگاری اومدن بیمارستان. همزمان عاصف زنگ زد خبر خوش و بهم داد و گفت پی ان دی رو تونستیم دوباره بگیریم. الانم خودم دارم از سکوی پرتاب برمیگردم و رسوندیم قطعه رو اونجا.

منم خوشحال شدم که تا حالا دو مرحله رو خوب رفتیم و الحمدلله عالی بود. یکی پیدا شدن فاطمه و یکی هم رسوندن قطعه به سکوی پرتاب و پایان مرحله اول عملیات در تهران.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۰۳
  • ۶۰۶ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات