مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 56
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو دزدیده بود، به تهران دادم، اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم. پرستارا بهش می رسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم.
آخرین تماس تروریستهای مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و دزدیدند و مادرم خیال میکرد اونا رو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند.
اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و در آوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد.
از تهران دوباره بهم زنگ زدند. توی اتاق فاطمه بودم. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. صداش گرفته بود و ناراحت بود و گفت:
- سلام عاکف جان.
+ سلام حاجی.
- عاکف من الان با رضوی در مورد تو صحبت کردم. البته صحبت که چه عرض کنم. بحثمون بالا گرفت.
+ خب نتیجه چی شد؟
- نتیجش رو گذاشتیم به عهده خودت.
با این حرف حاجی بدجور به هم ریختم و یه حس نا امیدی داشت بهم دست می داد. روحم متلاشی شد انگار... چون من از لحاظ روحی توی موقعیتی نبودم که بخوام تصمیم بگیرم. خلاصه گاهی پیش میومد که ما هم این طور بشیم. اینکه میگم روحی، نه اینکه خودم رو باخته باشم، نه. منظورم این نیست. تصمیم گیری سخت بود. چون که پای مادرم وسط بود. پای انقلاب وسط بود. پای عزت جمهوری اسلامی در سطوح بین الملل وسط بود. میخواستم تصمیمی باشه که دو سر برد باشه. یعنی هم نجات مادرم و هم دستگیری و زیر ضربه بردن تروریست های در مازندران.
به حاجی گفتم:
+ خب. چی هست موضوع که من باید نتیجه بگیرم.
- ببین عاکف جان، یکی این هست که ما باید حلقه محاصره ی اون خونه ای که اتاق عملیات هست و مرکز هدایت تروریست های مازندران هست، و مستقر در تهران هستند، با اینکه شناسایی شده، باید این حلقه محاصره رو برداریم. که احتمال 90 درصد با پی ان دی از دست ما فرار میکنن و کار بدتر گره میخوره... باید دوباره درگیر بشیم باهاشون.
+ خب حاجی این از راه اول. راه دوم چی؟
- راه دوم اینکه حمله رو شروع کنیم توی تهران، و پی ان دی رو از اتاق هدایت تروریستا سالم بگیریم و همزمان ارتباط تهران و با این سه مورد احتمالیه رامسر و چالوس و چابکسر که ممکنه تیم جاسوسی تروریستی اونجا باشند همینطور قطع نگه داریم مثل الان، تا از اینجا (تهران) به تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران، برنامه جدید ندن برای ضربه زدن به ما و تو. اونوقت دیگه ما ارتباط و قطع کردیم، کار ما اینجا به نوعی میشه گفت تموم میشه و تو باید مادرت و اول پیدا کنی و بعدش ان شاءالله تعالی، نجات بدی.
البته اینم بگم عاکف، وقتی ما ارتباط تهران و با مازندران و شمال کشور قطع کنیم، ترس اونایی که مادرت و دزدیدن بیشتر میشه. درصد اینکه کار احمقانه ای بخوان بکنن و مادر مظلومت و به شهادت برسونن خیلی کم هست. چون این ارتباط که قطع بشه دایره مازندران برای اونا تنگ تر میشه و بیشتر به فکر نجات خودشون می افتن تا قتل و شهادت مادرت.
از اتاق فاطمه اومدم بیرون و گفتم:
+ ممکنه یه کار احمقانه ای هم بکنن. و اون هم اینکه اگر این ارتباط قطع بشه، عصبی تر میشن. و اینکه به ما هم قطعا می فهمونن که شوخی ندارن و کاملا جدی هستن و تهدیدشون برای کشتن مادرم و عملی میکنند. چون هیچ وقت مادرم و نمیبرن همراه خودشون. حتما میکشنش و بعد فرار میکنن.
- ببین عاکف، ما اگر حمله نکنیم، پی ان دی رو نمیتونیم بدست بیاریم. ریسکش بالا هست ولی چاره ای نداریم. با سه تا از زبده ترین کارشناس های اداره مشورت کردم. هر سه تا نظرشون همینه... چون پای ارشدترین مقامات کشور برای پرتاب ماهواره وسطه. تموم خبرگزاری های داخلی و خارجی و رسانه های صهیونیستی و آمریکایی دارن درمورد این موضوع حرف میزنن. تموم خبرای دنیا شده برجام، و رصد مخفی پرتاب ماهواره از ایران. ببین موشک نیست که ما بخوایم کارمون و مخفیانه انجام بدیم و بعد از پرتاب رسانه ها بفهمن.
ما اگر این حمله رو هم به تاخیر بندازیم، بازم معلوم نیست چقدر طول بکشه که تو بتونی مادرت و نجات بدی. نمیدونم یک ساعت بشه عاکف جان. دو ساعت بشه. سه ساعت. یه روز. نمیدونم... اینجا خیلی وضعیت قمر در عقرب هست. الان چند ساعته کل شبکه های اینترنتی کشور کُند و بیشتر جاها، قطع شده. بخش هایی از تهران ارتباط موبایلیشون و قطع کردیم. تلفن های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم. داد همه داره در میاد. سفارت خونه های اروپایی و عربی معترض شدن.
من همینطوری توی راهروی بیمارستان، یه مسیر به طول 10 متری و میرفتم و میومدم تا درب اتاق فاطمه، و بر میگشتم دوباره، و فقط به حرف حاجی گوش میدادم.
حاجی گفت:
- تلفن های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم. چند تا از سفارت خونه های غربی و حتی عربی صداشون در اومده. هی دارن فشار میارن شبکه اینترنتی رو وصل کنید. عاکف جان میفهمی فدات شم؟ خیلی تحت فشاریم. رضوی هم من و تحت فشار قرار داده که جمع کنیم هرچی سریعتر این موضوع و ! با دبیر شورای عالی امنیت ملی هم تلفنی در ارتباطیم اینجا. چون رضوی بعضی جاها مجبوره با دبیرخونه هماهنگ بشه.
خیلی ناراحت بودم. چون جون مادرم در میون بود و تصمیم سختی هم بود که خودم بخوام نتیجه بگیرم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم.
گفتم:
+ میفهمم. ولی چی بگم حاجی.؟ ههههععععیییییی خدایا شکرت. راضیم به رضای خودت.
- میدونم تصمیم گیری برات در این موضوع سخته. هم برای تو و هم برای ما توی تهران... . عاکف؟ عاکف جان میشنوی صدام رو ... ؟
+ بله میشنوم حاج آقا؟
- ببین، هر تصمیمی بگیری من پشتت هستم و پاش می ایستم. حتی شده به قیمت اینکه من و از این مسئولیت بندازن کنار. حتی شده توبیخم کنند. حتی شده بفرستنم قرنطینه. حتی شده پی ان دی رو از دست بدیم با اینکه برام مهمه این قطعه پی ان دی. ولی من میخوام اینبار پای تو بایستم. واقعا به پات می ایستم عاکف. چون می دونم تصمیم الکی نمیگیری و باهوشی.
20 ثانیه 30 ثانیه فکر کردم و قدم زدم . همینطوری راه میرفتم.
خیلی کوتاه و فقط در حد چند جمله کوتاه و خیلی مختصر بهش گفتم:
+ حمله کنید به لونه خوک ها توی تهران. نزارید قطعه بره بیرون. من خودم اینجا مادرم رو نجات میدم. بفکر جوونای مردم باشید که شبانه روزی برای این ماهواره زحمت کشیدند. میخوام دل امام خامنه ای شاد بشه با پرتاب ماهواره. دل مردم شاد بشه. عزت ملی و جهانی پیدا کنیم. هر ایرانی لذت ببره با هر جناح و تفکری.
حاجی ازاین حرفم بغض کرد و صداش یه جوری شد پشت تلفن. بهم گفت:
- عاکف، به روح پسر شهیدم، برای آزادی مادرت؛ کل کشور و بسیج میکنم. به شرافتم پات می مونم. رحم نکن به تروریستا. برو ببینم چیکار میکنی.
+ ممنونم. یاعلی.
حاجی قطع کرد و منم توی راهرو، کنار یه گلدون نشستم و سرم و تکیه دادم دیوار.
شروع کردم توی دلم با خدا حرف زدن:
الهی من لی غیرک. خدایا من غیر از تو کسی رو ندارم که کمکم کنه. الهی هب لی کمال الانقطاع. الهی انت المالک و انا المملوک. الهی، انت الجواد و انا البخیل. الهی من بنده بد تو هستم. از طرفی به تو حق اعتراض هم ندارم که چرا روزگارِ من و مادرم و پدرم و همسرم این شد. چرا فلان شد و فلان نشد. من عبدم. تو مولایی. تو آقایی. یه عمر دارم میگم انت المالکُ و انا المملوک، پس باید پاش بمونم. و گرنه پای مناجاتم نمونم، یعنی داشتم فقط حرف میزدم بی خود توی این عبادت ها باهات.
خدایا، تو مولای منی. آقای منی. خدای منی. من عبد ذلیل تو هستم. مگه اربابم و فرستادی گودال قتلگاه بهت اعتراض کرد؟ من کی باشم که بخوام اعتراض کنم. من کاسه لیسِ حضرت حسین و بچه هاش هستم. مگه خواهرش و اسیر کردن اعتراض کرد؟ من کی باشم اعتراض کنم؟ من حق اعتراض ندارم اصلا و ابدا. تصمیم گیرنده عالم تویی. ارباب من توی گودال بهش نیزه و شمشیر و سنگ زدن اعتراض نکرد و میگفت، الهی رَضَاً بِرِضائِک. خدایا حالا منم راضی هستم به رضای تو. من راضی هستم به هرچی که تو میخوای. من میرم جلو برای نجات مادرم. همه همت و قوتم و میزارم روی اینکه درست و متفکرانه عمل کنم. نتیجش با خودت.
یه یا علی گفتم و بلند شدم از روی زمین. توی دلم گفتم: بابا علی عزیزم. بابای شهیدم. میخوام ناموست و نجات بدم. کمکم کن. پیش خدا ریش گِرو بزار تا اگر به صلاح هست موفق بشم.
بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat