مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟

گفتم آره. هیچ جای نگرانی نیست...

هم زمان فیروزفر سر رسید.

بهش گفتم:

«خواهشا برو پایین بمون جلوی ساختمون و مدیریت کن... تیم های مربوط به خودت و از اونجا هدایت کن. فقط داری میری پایین مواظب خودت باش. چون اون نامرد همین دور و بر هست و کمین کرده.»

فیروزفر فوری برگشت پایین و منم به دوتا از بچه های نیروی مخصوص گفتم شما بامن بیاید بریم دنبال اون پسره. چون احتمالا اون رفته طبقه بالا.


فهرست - قسمت قبل


به دوتا دیگشون گفتم «یکیتون اینجا بمونه و یکی دیگتون بره تجهیزات پزشکی رو بیاره بالا تا این زنه که به شونه هاش تیرخورده زنده بمونه و خون زیادی ازش نره. به اعترافاتش نیاز دارم من... »

بخاطر اینکه این زن روحیه بگیره و نترسه جلوش زنگ زدم به تهران و به حاج کاظم گفتم:

«فوری بچه شیوا رو پیدا کنید واسم. خیلی زود یه گوشی بهش برسونید با مادرش حرف بزنه.»

حاجی گفت: بچه و مادر بزرگش و آوردیم پیش خودمون 034 . الان میدم گوشی و...

گوشی و دادم به شیوا تا با بچش حرف بزنه... مادرم و نگاش کردم دیدم مظلومانه داره نفس نفس میزنه. چون آسم هم داشت. بی سیم زدم به اونی که رفته بود از پایین تجهیزات پزشکی بیاره. بهش گفتم که همراه خودش دستگاه اکسیژن و اسپری تنفسی بیاره بالا.

مادرم رو بوسیدم و حرکت کردم سمت طبقه های بالاتر.

رفتم یه طبقه بالاتر. فضای ساختمون انگار شکل بیمارستان بود. با کلی اتاق. دونه دونه داشتیم من و اون دوتا نیروی مخصوص میگشتیم... همینطور که داشتم میگشتم دیدم یکی مسلح 5 متریه من ایستاده... فوری خواستم برگردم پشت دیوار تا بهم شلیک نکنه، اما یه تیر شلیک کرد خورد به بازوی سمت راستم. بلافاصله خودم رو کشیدم عقب. اون دوتا نیروی مخصوصم سنگر گرفتند.

کل طبقات و همچین بیرون ساختمون و حتی داخل ساختمون محاصره بود. ساختمون از دو سمت راه داشت و پله میخورد به راهروها... اون بیشرف از هر سمتی میرفت ، یا میخورد به بچه های نهاد امنیتیمون، یا میخورد به بچه های رهایی گروگان و نیروی مخصوص.

هر سمتی میرفت برگشت میخورد و وسط راه دوباره برمیگشت یه سمت دیگه. تا اینکه دو سه بار این کار و کرد و ما رو داشت دور میزد...

یه جایی داشت فرار میکرد بیاد از طبقه چهار پایین، که من متوجه شدم، بی سیم زدم:

+ تیم مستقر در راهروی طبقه چهار آماده باش. یه تروریست از پله های وسط ساختمون داره میاد سمتت»

یکی از بچه های نیروی مخصوص از پشت دیوار یه هویی اومد بیرون و مستقیم زد کنار قلب آرمین و اون و به درک واصل کرد. آرمین تروریست هم همینطور مثل یه توپ قِل خوردو رفت پایین جلوی پای نیروی ویژه افتاد.

من دیگه بیحال شده بودم. دیگه خسته شده بودم. بهم ضعف دست داد. چون چند روز بود هیچ چی جز دو سه لقمه نون و یکی دوتا خرما چیزی نخورده بودم... آرمین که افتاد خیالم جمع شد. همونطور که دیدم افتاد، منم کنار همون دیوار افتادم پایین و تکیه دادم و نشستم.

از شدت ضعف و خون ریزی که کتفم داشت، احساس حال تهوع میکردم. فقط بی سیم زدم فورا کل ساختمون و پاکسازی کنند...

به زور با کمک دوتا نیروی مخصوصی که همراه من بودند، بلند شدم و رفتم اون طبقه ای که مادرم و شیوا بودن. وقتی رسیدیم، مادرم تا من و دید جیغ کشید. چون شوکه شد، وقتی دید سمت راست بدنم کلا خونی هست و بیحالم و ضعف دارم و تموم لباسم خونی و خاکی شده بود خیلی ترسید. چون رنگ لباسمم روشن بود پیرهنم بیشتر جلوه میکرد.

مادرم بلند شد از کنار زنه و اومد سمت من و هی نفس نفس میزد و میگفت:

- پسرم چی شده. تو رو خدا چیشده.

با بی حالی گفتم:

+ چیزی نیست قربونت برم من. یه خراش ساده هست.چرا انقدر بی تابی میکنی. بشین همینجا روی این کیسه سیمان. بشین راه نرو پاهات درد دارن. منم چیزیم نیست.

به زور با زانوهام رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خون ریزی بازوهای شیوا رو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان. بهش گفتم:

+ حالا که گیر افتادی. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما، یا سکوی پرتاب کی بوده؟

دیدم حرف نمیزنه.دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار. با پاهام روی دست شیوا دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا. بهش گفتم:

+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده؟

زنه یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش. اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم.

گفت:

- جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!

+ خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟

گفت:

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۰۷
  • ۶۶۱ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات