مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد از صحبت تلفنی با حاجی یه کم فکر‌ کردم بازم، که باید چیکار کنم. من توی چابکسر دست تنها مونده بودم... نمیخواستم از تهران کسی بیاد کمک... چون اینطوری شاید بیشتر گره می افتاد توی کارم... زنگ زدم تهران به عاصف عبدالزهرا تا ببینم میتونم مجابش کنم بره بازجویی کنه از شمسیان که بهش تیر زده یا نه. البته طوری که حاجی نفهمه... عاصف جواب داد تلفن رو:

+ الو سلام عاصف عبدالزهراء. عاکف هستم. تونستید از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست بازجویی کنید؟ حداقل محل اختفای نیروهاشون توی شمال و برای من از زیر زبونش بکشید بیرون؟


فهرست - قسمت قبل


- سلام... نه. وضعیتش خرابه... دارن میبرنش اتاق عمل... اما راستش و بخوای توی همین چند دقیقه من و حاج کاظم دو تایی یه بررسی کردیم تونستیم یه سرنخ از جاسوسی که مرتبط با سکوی پرتاب و تشکیلات ما بود پیدا کنیم. یه گروه هم فرستادم برای محافظت از خونه شیوا و خانوادش... چون حتما شیوا با خارج ایران در ارتباط هست و ممکنه برای کشتن مادر تو اون و تحت فشار قرار بدن از خارج. چون تیم تهران دستگیر شده و از بین رفته. برای همینم چون ممکنه تحت فشار قرار بدنش که مادرت و بکشه، ممکنه برن سراغ بچش تا اهرم فشاری باشه. پیش بینی ما اینه.

+ باشه... منم اینجا خبری شد با تهران هماهنگ میشم. یاعلی

رفتم سمت اتاق فاطمه و به اون محافظ آقا هم که بیرون ایستاده بود، گفتم بیاد داخل. به اون دو تا نیروی مخصوص هم گفتم بیان داخل اتاق فاطمه. وقتی اومدن گفتم:

«خوب گوش کنید چی دارم میگم. من دارم بیمارستان و ترک میکنم. میخوام خیالم جمع باشه از اینجا. لطفا دقت کنید تا اتفاقی نیفته.»

به اون خانمه که فامیلیش یزدانی بود گفتم:

+ شما اینجا داخل اتاق کنار فاطمه بمون... فقط آقای دکتر ایرانمنش و پرستار هم خانم رستگار حق دارن بیان بالای سر فاطمه... بقیه حق اومدن به داخل رو ندارن. حواستون و جمع کنید. خانم یزدانی کنار خانمم بمون تا توی اتاق تنها نمونه. خانم یزدانی مجددا دارم تاکید میکنم غیر از دکتر ایرانمنش و خانم رستگار که پرستار این بخش هست احدی حق ورود نداره به این اتاق.»

به اون محافظ آقا هم گفتم دکتر داره وارد میشه خوب زیر نظرش بگیر. همچنین پرستارو. و خودت بیرون دم در بایست. فقط خانوم یزدانی داخل باشه.

به اون دوتا نیروی مخصوص هم گفتم:

«یکی تون کنار پنجره بیرون می مونه و یکی هم بره گشت آزاد بزنه. اون چند تایی هم که بیرون هستن بهشون بی سیم بزنید گشت آزاد بزنن و مورد مشکوک و با فیروزفر در میون بزارن. بهشون بگید نقاباشون و بردارن زن و بچه مردم وحشت نکنن.»

از بیمارستان اومدم بیرون و ماشین و گرفتم و رفتم سمت مخابرات ببینم آخر تونستن روی گوشی کوروش خزلی برای بازیابی اطلاعات گوشیش و بررسی تماس هایی که چندروز قبل مرگش داشته کاری کنند یا نه.

دلیل طول کشیدن این موضوع گوشی خزلی این بود که هیچ سیم کارتی یا خط تلفنی به اسمش نبود. سیم کارتشم توسط قاتلش که از تیم خودشون بود، دزدیده شد. گوشی هم‌ که خرد و خاک شیر. برای همین سخت بود.

رسیدم مخابرات... حدودا یک ربع توی اون اتاقی که داشتن روی گوشی شکسته کار میکردن کنارشون موندم... همینطوری توی فکر بودم و آنالیز میکردم اوضاع رو که چیزای خوبی به ذهنم رسیده بود. دیدم گوشیم زنگ خورد... از همون خطی بود که بعد از گروگان گرفتن مادرم بهم زنگ زده بودن. به اون اتاقی که مکالمات من و توی مازندران شنود میکرد و خودمم پیششون بودم گفتم:

+ بچه ها فوری آماده شید. دارن زنگ میزنن. بررسی و رهگیری کنید ببینید تماس از کدوم منطقه هست دقیقا...

جواب دادم تماسشون رو:

+ بله؟ میشنوم...

- بهتره برای آخرین بار صدای مادرت و بشنوی...

مادرم تنگی نفس داشت. گوشی رو گذاشتن دم گوش مادرم. مادرم نفس نفس زنان شروع کرد حرف زدن:

- الو. پسرم. نفس مادر... خوبی فدات شم؟

با همون حالتی که نفس نفس میزد ادامه داد و گفت:

- گر نگهدار من آن است که من میدانم / شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد... خوبی مادر جان. فاطمه چطوره. نگران من نباش اصلا. عمر دست خداست. تا خدا نخواد برگی از درخت پایین نمیاد. آرامشت و حفظ کن. توکل به خدا و توسل به مادرمون حضرت زهرا هم فراموش نشه.

اشک توی چشمام جمع شد. خدا برای هیچ کی این روز و نیاره. حتی تصورش هم سخته... همینطور که به لب تاپ اون بنده خدا که داشت کار میکرد روی این تماس تا ببینه از کجا هست و مکان دقیقشون و پیدا کنه نگاه میکردم ، اشکم توی چشمام جمع شد بخاطر مادرم...

گفتم:

+ الهی دورت بگردم... قربون چشمات برم من مادر مهربونم. نگران نباش... زودتر از اون چیزی که فکرش و کنی میام پیشت و باهم بر میگردیم. خاک بر سر من کردن که برا تو و فاطمه زهرا شدم باعث دردسر. ببخشید من و تو رو خدا که همش باعث دردسرتونم. قول میدم بیام برت گردونم مامان مهربونم. دورت میگردم. میام پیدات میکنم.

دور چشمات میگردم فدات شم. تو غصه هیچچی رو نخور. تو رو به روح بابا آروم باش. نمیزارم برات اتفاقی بیفته. لعنت به من که باعث همه دردسرای شما شدم.

اون زنه گوشی رو ازدم گوش مادرم برداشت و گفت:

آقای عاکف خان... متاسفانه شما فرصت دیگه ای نداری تا بفهمی ما چقدر جدی هستیم... انقدرم به مادرت نگو میام پیدات میکنم. فهمیدی؟ تو هیچ وقت دستت به مادرت نمیرسه. یعنی من نمیزارم برسه. حتی به جنازش.

منم نامردی نکردم و دست گذاشتم روی شاهرگش. صدام و پر از کینه و غضب کردم و آروم ولی خیلی محکم فقط یک کلمه بهش گفتم:

+ به فکر پسر 9 سالت توی تهران باش.

آقا باید پیشم بودید و می دیدید و میشنیدید مکالمه رو. انگار یه آب سرد بود این جمله روی آتیش... اون زنی که رجز میخوند اونطور این چندوقت، سیستم اطلاعاتی امنیتی کشور رو تهدید میکرد مثلا، دو بار خانواده من رو گروگان گرفتند و خیلی چیزهای دیگه... یه هویی پشت تلفن خفه شد و لال شد...

دیدم این شگرد داره جواب میده انگار، ادامه دادم و بهش گفتم:

اگر کوچیکترین بلایی سر مادرم بیاد، یا اینکه کوچیکترین آسیبی بهش وارد بشه، یا اینکه فقط کافیه یه گوشه ای از چادرش خاکی بشه، به روح پدر شهیدم، به حضرت زهرای مرضیه قسم میخورم، کاری میکنم و بلایی سرت میارم که تا آخر عمرت نتونی بچت و ببینی. و هر جای این کره خاکی برید پیداتون میکنم. باور کن هر جای این دنیا برید پیداتون میکنم. وقتی هم دستم بهتون برسه زجر کشتون میکنم. پوست تنتنون رو میکنم با انبر و قیچی.

والله این کار رو میکنم... شیرفم شد؟ پس مواظب باش به مادرم اهانتی نشه. چرا خفه شدی؟

چند ثانیه گذشت و انگار جنون بهش دست داده باشه، یه هویی داد زد و گفت:

- دروغ میگی... نه نه... تو دروغ میگی لعنتی... دروغ میگیییییی... اگه دستت به بچم برسه دیگه مادرت و نمیبینی. تو گه میخوری به بچم دست بزنی.

یه هویی دیدم ارتباط قطع شد...

به مسئول ردیابی و رهگیری اون خط گفتم: « پیداش کردی؟»

گفت: « نه »...

وقتی گفت نه ، فقط خودم و کنترل کردم. وقتی میگم کنترل کردم شما خودتون حساب کنید اگر‌ نمیکردم چی میشد دیگه.

یه نکته ای رو هم خوبه بهتون بگم... چون طبق دستور شورای عالی امنیت ملی اینترنت و خطوط موبایلی و تلفنی بیشتر نقاط کشور و از جمله تهران و شمال کشور رو تا پایان این عملیاتِ امنیتی محدود و بعضاً قطع کرده بودیم ، برای همین این دو تا تیم از هم مطلع نبودند و ارتباطی نمیتونستن بگیرن...

تیم تروریستی مستقر در شمال کشور خیال میکردند برای تیم تهران هنوز اتفاقی نیفتاده... برای همین خیال میکردند ما نمیتونیم کاری کنیم یا تهدیدی کنیم...

بگذریم...

خدا خدا کردم دوباره زنگ بزنه... ولی نه اینکه زنگ بزنه و بگه برو فلان جا جنازه مادرت رو تحویل بگیر...

دوست داشتم دوباره زنگ بزنه و تهدید کنه و یه چیزی بگه و منم وقت بگیرم ازش تا بچه های مخابرات ردش و بزنن.

یک ربع بعد از آخرین تماسِ تیم جاسوسی تروریستی مستقر در مازندران با من، دیدم دوباره خودشون زنگ زدن.

به بچه ها گفتم:

+ دارن زنگ میزنن. آماده اید برای رهگیری؟

- آره، شروع کن.

جواب دادم تماسشون رو!

+ میشنوم. بگو.

- ببین آقای امنیتی. آقای عاکف خان. دیگه داری حوصلمون رو سر میبری... خطوط ارتباطی ما با تهران قطع هست... اگر به خواسته ما توجه نکنی ، تهدیدمون و جدی میکنیم. این آخرین تماس من با شماست... الآن هم، وقتی قطع کردم میخوام اولین تماسم با تهران باشه. در غیر اینصورت... ... .

اومدم وسط حرفش و گفتم:

+ بهتره یاد پسرت باشی... تو مادری... حیفه که بیفتی توی دام کارای تروریستی و جاسوسی و اداره کردن خونه های تیمی و دختران فراری... برگرد و توبه کن تا دیر نشده. برگرد به مادر بودنت برس. برگرد به اصالتت. تو زن هستی. برده جنسی و کلفت غربی ها و تفکرشون نیستی. تو زن ایرانی هستی.

- اونش به تو ربطی نداره... هرکاری دوست داشته باشم و هرجوری دلم بخواد زندگی میکنم و فساد میکنم.

همزمان به بچه ها و کاراشون و سیستم روبرو نگاه میکردم تا ببینم اون نقطه تماس و پیدا میکنن یا نه، که بفهمم تونستن مکان اختفای تروریستا که مادرم پیششون بود و پیدا کنند که اگر نتونستن بازم معطلشون کنم. ادامه دادم به جنگ روانی و حرف زدن و عصبانی کردن شیوا .وقتی گفت به تو ربطی نداره منم بهش گفتم:

+ چرا اتفاقا به من ربط داره... خیلی هم ربط داره. خودتم میدونی اگر بخوام، میتونم کاری کنم تا آخر عمرت دستت به بچت نرسه... خودم حاضرم بگیرم بزرگش کنم اما زیر دست یه مادر تروریست قد نکشه. شیوا خودت رو از لجن نجات بده. قول میدم کمکت کنم. روش و اخلاق و شیوه ی دستگاه قضایی و اطلاعاتی و امنیتی جمهوری اسلامی اینه که کمک کنه به کسانی که پشیمون شدن و دور فساد و خط کشیدن و میخوان زندگی سالم داشته باشن.

- خفه شووووو... خفه شوووو لعنتی... انقدر اسم بچم و نیااررررر... انقدر نگو پسرت پسرت.

شدت جنگ‌روانیم و بیشتر کردم. با شیطنت و کنایه بهش گفتم:

+ شیوا، بچه داریاااا . حواست هست؟! چشمای پسرت خیلی قشنگه. موهاشم خیلی نازه. خیلی خوشگله. دلت میاد دیگه تا آخر عمرت این ماه پسرو نبینی؟ تو چه مادری هستی. بدبخت. خاک برسرت کردن حیفه این بچه نیست. آخ آخ. میدمش اصلا بهزیستی.

- ببین باور کن یه بار دیگه اسم بچم و بیاری، یا اینکه بخوای پسرت پسرت و بچت بچت بکنی، یه تیر میزنم توی مغز مادرت. ببین حالا من اینکارو میکنم یا نه.

شیوا همین که داشت این چرت و پرتا رو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون رو.

اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۰۵
  • ۹۱۸ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۱)

  • لوستر ال ای دی
  • عالی بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    مهربانستان
    آخرین نظرات