مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان امنیتی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

به عاصف گفتم بیا بریم.

رفتم توی پارکینگ خونه امن، ماشین و گرفتم و من و عاصف سوار شدیم رفتیم. توی جاده با 150 تا سرعت اونم با شاسی بلند (سانتافه) رفتیم سمت یکی از زندانهایی که اطراف یکی از کوه های تهران بود و امنیتی بود.


فهرست - قسمت قبل


عاصف عبدالزهراء میگفت:

- عاکف دهنت سرویس، گور بابای اون جاسوس بیشرف آمریکایی؛ مارو به کشتن نده ارواح پدر شهیدت.

+ بشین سر جات انقدر حرف نزن. شر میشه برامون دیر برسیم. اونوقت جواب حاجی رو من نمیتونم بدم.

ساعت 3 و ۱۵ دقیقه صبح رسیدیم دم درِ اون زندان امنیتی. یعنی چیزی حدود 48 دقیقه زودتر از اذان. فوری عاصف پیاده شد و رفت در زد. درو باز کردن و نامه رو نشون داد. بارون شدیدی هم میزد. طوری که چند بار من توی جاده کنترل ماشین داشت از دستم خارج میشد. اما خدا رحم کرد.

عاصف حکم و نشون داد و گفت از کجا اومدیم و فوری باید بریم داخل.

هماهنگی صورت گرفت و درو باز کردن رفتیم داخل.

یک مرحله دیگه هم باید تایید میشدیم تا بریم وارد محوطه اعدام بشیم. خدا خدا میکردم برسیم به موقع و اتفاقی نیفته. عاصف پیاده شده بود و داشت حکم و نشون میداد و توضیح میداد به مسئول امنیتی اون زندانِ امنیتی که تاییدیه مرحله دوممون و بگیریم، همزمان در رو نگهبان باز میکنه تا یه ماشین از داخل اون محوطه خارج بشه.

وقتی که در باز شد دیدم صدمتر اونطرف تر، درست روبروی چشام، از دور دیدم یکی طناب اعدام دور گردنشه.

فورا با ماشین گاز و گرفتم و رفتم سمت محوطه اعدام. دیگه نایستادم عاصف و سوار کنم. دو سه تا مامور امنیتی تا دیدن یه ماشین داره به سرعت میره سمتشون، از عقب ماشین و رو برو در محوطه زندان، مسلح شدن و نشونه گرفتن سمت ماشین.

یکی دوتا تیر هوایی از رو بروی من شلیک کردند؛ منم چنان دستی رو کشیدم که صداش توی کل محوطه پیچید. اومدن سمت ماشین و درب و باز کردن و بهم با خشونت گفتند پیاده شو.

منم خیلی خونسرد پیاده شدم و بهم گفتند:

- کی شما رو راه داده داخل با این وضعیت و ماشین؟

گفتم:

+ همکارتون هستم. حق دارید ولی یک مرحله تأیید شدیم و مرحله دوم داشتن تایید می کردن که در یه لحظه باز شد دیدم یه اعدامی دارید، که گفتم شاید آدمیه که ما براش اومدیم.

- چیکاره اید شما؟!

یه کارت نشون اون مامور امنیتی دادم. وقتی دید گفت:

- از شما توقع داریم این کارای خطرناک و نکنید. کم مونده بود بزنم به صورتت بعد تیر هوایی.

حق داشت ولی منم یه لحظه قاطی کردم گفتم:

+ از شما و همکاراتونم توقع داریم وقتی خبر میدن و میگن از فلان جا اومدن، زودتر بزارید بیایم داخل.

بعدش رفتم سمت قرائت کننده حکم. بهش گفتم: «سلام علیکم. لطفا دست نگه دارید.»

یه سوت زدم برا عاصف که از در ورودی محوطه ی اعدامِ زندان داشت پیاده میومد.

چون عاصف که توضیح و داد براشون و مامورای امنیتی اون زندان هم زنگ زدن داخل و گفتن همچین قضیه ای هست، فورا دستور دادند از داخل در و باز کنن تا ما بریم داخل. در که باز شد دیدم دور گردن جمشیدی طنابه.

فوری گاز و پر کردم و تِیکاف کردم و با ماشین رفتم داخل. دیگه نایستادم تا عاصف سوار بشه. بوق و یکسره کردم و رفتم توی محوطه ی اعدام.

خلاصه بعد اینکه سوت زدم فوری عاصف اومد جلو و حکم و نشون داد.

قرائت کننده حکم اعدام، نامه دستگاه قضایی رو خوند و یه تاملی کرد و گفت:

طبق این حکم قضایی، که مهر و امضای آیت الله (....) هست، از این لحظه به بعد شخصِ محکوم به اعدام، در اختیار شما هست. بعد اشاره زد بیارنش پایین.

زیر بارون تموم تنش خیس شده بود. با خودم گفتم شاید خدا خواسته با این بارون بازم رحمتش و نازل کنه بر سر این شخص. و همینم شد و از اعدام نجات پیدا کرد.

آوردنش پایین و به اون مامور زندان گفتم بیارنش توی سالن. خانوادش هم اونجا بودند. به خانوادش گفتم برن اونطرف تر بایستن.

خسرو جمشیدی رو وارد سالن کردن و به عاصف گفتم چشم بند جمشیدی رو بده بالا و بزاره روی پیشونیش. دست بند و پابندش هم بزاره باشه و نیازی نیست باز بشه.

عاصف چشم بند و از روی صورت خسرو جمشیدی جاسوس آمریکایی برداشت.

وقتی چشماش به من و افتاد، تعجب کرد !!!

بزارید جرم خسرو جمشیدی رو براتون بگم.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۸۰۹ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

دوستانی که #رمان_امنیتی #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف رو دنبال میکنند اگر نکته ای در خصوص نگارش و یا استایل انتشار این داستان دارند، حتما از طریق بخش نظرات با در میان بذارند تا در صورت امکان اعمال بشه.

  • ۷۷۴ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم ... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید. داشتیم با هم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم.

بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع در مورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو. بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم.

  • ۷۹۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

وسط صحبت و گرم بگو بخند و میل کردن نوشیدنی بودیم من و خانومم، که دیدم موبایلم زنگ میخوره. صفحه گوشی و نگاه کردم، دیدم شماره (0) هست، که متوجه شدم از ادارمونه ... هم تعجب کردم که چیشده وسط مرخصی و این وقت شب دارن از اداره زنگ میزنن و هم اینکه تعجب نکردم چون کارمون این بود و سابقه داشته قبلا و این موضوع چیز تازه ای نبود.

  • ۹۵۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

ماشین رو یه جایی پارک کردم و شروع کردم توی یه منطقه خلوتی پیاده روی و نرمش و بعدشم دو گرفتن. یک ساعت و نیم تمرین کردم. تمرین تنفسی که توصیه پزشکان بود، اونم انجام دادم و برگشتم. ماشینم و سوار شدم و بعد تمرین توی مسیر یه نون خریدم اومدم خونه. فاطمه هم طبق معمول بعد از نماز صبح نخوابیده بود.

  • ۸۲۲ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

مسئول دفترم در و باز کرد و اومد و چند تا جلسه رو یادآوری کرد.

جلسه با معاونت امنیت سازمان انرژی اتمی کشور و دومین جلسه هم با سه تن از اعضای کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس و جلسه سوم هم جلسه با تیمی از وزارت نفت، از جلساتی بود که بهم یادآوری شد. تا حدود ساعت یازده هر سه تا جلسه رو توی دفترم تموم کردیم و یکی دو تا کار کوچیک داشتم و انجام دادم ...

  • ۱۰۷۴ نمایش | میـMiRـرزا
مهربانستان
آخرین نظرات