مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 5
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
رفتم کنار عاصف نشستم و سر به سرش گذاشتم ... اونم از مرخصی و اینکه کجا بودم پرسید. داشتیم با هم حرف میزدیم و شوخی میکردیم همینجوری که گفتم سر به سر بهزاد هم بزارم.
بهش اشاره زدم که به حاجی توی جمع در مورد ازدواجت بگم یا نه، و اون بنده خدا با اشاره قسم میداد اینجا نگو. بهش گفتم بیا اینجا کارت دارم.
اومد نشست و بهش گفتم:
«ببین، یا میریم چندساعت دیگه که اذان صبح و گفت و نماز و خوندیم بهم کله پاچه میدی و خودتم میخوری، یا اینکه از این به بعد توی هر خونه امنی که تو باشی دو تا بلا سرت میارم. یک: صبحونه و ناهار و شام میگم کله پاچه بگیرن که تو بدت میاد، دومی هم اینکه: کد ورود و خروج تموم خونه امن هایی که تو اونجا مستقر هستی، میگم بزارن، زینب (اسم خانم حاجی)، و مریم (اسم دختر حاجی که قراره تو بری خواستگاریش) و حاج کاظم که خود حاجیه. خلاصه حاجی میفهمه داستان چیه و منم میندازم گردن تو.»
بنده خدا شوکه شد که مبادا این کارو کنم.
گفت: « آقا عاکف من نوکرتم این شوخی خیلی وحشتناکه. هم کله پاچش و هم کد ورود به خونه ها.»
من و عاصف عبدالزهراء خندیدیم و گفتم: «نترس دیوونه. شوخی کردم.»
دیدم حاج کاظم یه خرده انگار عجله داره و بی تابی میکنه و توی فکر هست. هی با یه خودکاری که دستش بود میچرخوند بین انگشتاش ... به عاصف که کنارم بود آروم گفتم:
+ عاصف حاجی چشه.؟
- ظاهرا داره یه اتفاقایی می افته.
+ به منم امشب پشت تلفن یه چیزایی سربسته گفته. تو نمیدونی موضوع چیه؟
- یه چیزایی می دونم ولی اجازه بده خودش بگه. چون فعلا من و خودش و تو قرار هست بدونیم. بچه های اینجا هم کسی درجریان نیست.
روم و کردم سمت حاجی و گفتم:
+ حاج کاظم چیزی شده؟ با ما نیستی امشب. یه کم باش توی جمع ما. جسمت اینجاست روحت بالا مالاهاست فکر کنمااا. نکنه بری پیش شهدا ما رو تنها بزاری. روی قلبمون پا بزاری.
- عاکف جان بیا بریم توی اون اتاق.
+ یا ابالفضل چیشده.
سیدرضا گفت: برو دخلت اومده. شیطونی کردی.
حاجی روش و کرد سمت عاصف عبدالزهراء و با جدیت گفت:
«عاصف ، پس این نامه رو کی میارن !؟»
عاصف گفت:
«حاجی هماهنگ شده دارن دستی میارن.»
حاج کاظم بهش گفت:
«نامه رو آوردن فوری برو پایین بگیر. مثل دفعه قبل داخل ساختمون راه نده اون کسی که نامه رو آورده. باز میبینی مثل دفعه قبل داستان میشه و با گوشی میان توی ساختمون. هروقت آوردن، برو بگیر بیار توی اتاق شماره 1، من و عاکف داریم میریم داخل با هم حرف بزنیم.»
من و حاجی رفتیم داخل اتاق و بهم گفت: در و پشت سرت ببند و بشین.
در رو بستم و رفتم نشستم و سر حرف و باز کرد.
گفت:
- ببخشید که هنوز مرخصیت تموم نشده کشوندمت دوباره سرکار و اداره. راستش و بخوای هرچی فکر کردم کسی غیر از تو به ذهنم نرسید. بچه های دیگه تجربه و روحیه ی تو رو نمیگم ندارن، دارن، ولی تو خیلی از شون جلوتری در حل این طور مسائل. راستش و بخوای قراره یکی از جاسوسای آمریکا رو که دو سه سال قبل خودت بازجوییش کرده بودی اعدام کنن. 20 دیقه قبل از اینکه بهت زنگ بزنم و بگم بیای اینجا خبرش به ما رسید. منم حداقل یه ربع فکر کردم که چه آدمی رو مسئول این پرونده کنم که تا آخرش بره و تجربه هم داشته باشه، راستش هر چی فکر کردم غیر کلمه عاکف به ذهنم نرسید.
خندیدم و گفتم:
+ حاجی شهیدتم. به مولا قسم. اصلا از این همه محبتت اشک توی چشام حلقه زد که برای چه کارایی من و میخوای.
نیشخند نسبتا تلخی زد و گفت:
- مسخره خودتی. چیکار کنم. کسی رو ندارم مثل تو. حتی استخاره هم گرفتم.
+ من که چیزی نگفتم. شوخی بود. درخدمتتم حاجی. امر کن.
- عاکف جان حقیقتش با این چیزی که بهت گفتم، ما میخوایم این جاسوس فعلا اعدام نشه. دیوان عالی کشور هم تایید کرده حکم اعدامش رو.
+ حالا کدوم جاسوس هست؟؟ من کلی پرونده بستم. نمیدونم از کدومشون میگی که.
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat