مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

ماشین رو یه جایی پارک کردم و شروع کردم توی یه منطقه خلوتی پیاده روی و نرمش و بعدشم دو گرفتن. یک ساعت و نیم تمرین کردم. تمرین تنفسی که توصیه پزشکان بود، اونم انجام دادم و برگشتم. ماشینم و سوار شدم و بعد تمرین توی مسیر یه نون خریدم اومدم خونه. فاطمه هم طبق معمول بعد از نماز صبح نخوابیده بود.


فهرست - قسمت قبل


چون عهد کرده بودیم باهم که اگر موقعی هایی که ایران هستم و اداره نیستم و خونه هستم، اگر سحرها رو از دست دادیم و توفیق شب زنده داری و خوندن قرآن و عبادت نداشتیم، بین الطلوعین و حتما بیدار بمونیم و بشینیم دوتایی زیارت عاشورا و دعای عهد و دو صفحه قرآن بخونیم تا طلوع آفتاب ... چون طبق احادیث و روایات روزی بندگان در اون ساعت تقسیم میشه، و ما خواب نباشیم و از دست ندیم روزی الهی رو.

فاطمه رو همراه خودم معمولا برای ورزش علیرغم اینکه اصرار داشت بیاد هیچ وقت نمی بردم. براش یه تردمیل گرفتم و خونه تمرین میکرد.

البته اینم بهش گفته بودم که می تونه بره یکی از باشگاه های مورد اطمینان خودم. اما خب هر ازگاهی برای قدم زدن و یا همون پیاده روی باهم بیرون می رفتیم، ولی چیزی باشه که اسمش ورزش باشه نه.. چون دوست ندارم خانمم توی چشم نامحرم بیش از حد نمایان باشه. بگذریم.

خلاصه اومدم خونه و دوش گرفتم و نشستیم دوتایی صبحونه زدیم. یه کم جاتون خالی بعد از صبحونه طبق معمول چرت زدم. فاطمه هم انقدر صدای تلویزیون و زیاد کرده بود تا من نخوابم و بریم بازار خرید.

خلاصه اون روز و به خرید و به گشت و تفریح توی بازار و کافه گردی و سینما و ... گذروندیم. عصر یه سر رفتیم خونه مادرم و خواهرم و داداشم، پیش هر کدوم یک ساعت دو ساعتی نشستیم. وقتمون یه دو سه ساعتی اینطور گذشت ...

بعدش رفتیم خونه برادرخانوم و بعدشم خونه پدرخانوم خیلی محترم. دیگه چیکار باید کنیم زن ذلیلیم دیگه.

نزدیک اذان مغرب بود. بعد از اینکه نماز مغرب و عشاء رو خونه پدر خانمم خوندیم، میخواستیم بیایم که به اصرار پدرخانوم اونجا برای شام موندیم.

خلاصه اون شب شام و موندیم اونجا و ساعت حدود یازده شب بود که خداحافظی کردیم و اومدیم یه کم جاهای خلوت و بعضاً شلوغ تهران و گشتیم. کلی توی خیابونا گشتیم و بگو بخند کردیم و تجدید خاطره کردیم از بعضی خاطرات تلخ و شیرین و عاشق شدن من در دوران مجردی و حسی که نسبت به فاطمه داشتم.

به ساعت نگاه کردم دیدیم ساعت حدود 12 و نیم شب شد. من خیلی نوشیدنی دوست دارم. مثل آب پرتقال، آب انار مخصوص، یا گریپ فروت. رفتیم یه جایی که همیشه میرفتیم و طرف ما رو میشناخت، نوشیدنی سفارش دادیم.

وسط صحبت و گرم بگو بخند و میل کردن نوشیدنی بودیم من و خانومم، که دیدم موبایلم زنگ میخوره. صفحه گوشی و نگاه کردم، دیدم شماره (0) هست، که متوجه شدم از ادارمونه ... هم تعجب کردم که چیشده وسط مرخصی و این وقت شب دارن از اداره زنگ میزنن و هم اینکه تعجب نکردم چون کارمون این بود و سابقه داشته قبلا و این موضوع چیز تازه ای نبود.

جواب دادم:

ادامه دارد ....


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat

  • ۹۷/۰۹/۰۶
  • ۸۲۲ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات