مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

۱۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستند داستانی امنیتی عاکف» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

+ گزینه بعدیم که تاکید دارم بشه و همون اول ازتون خواستم موافقت سیستم رو بگیرید، سیدعاصف عبدالزهرا هست. با مسئول دفتر شدن بهزاد مخالفت صورت بگیره من حرفی ندارم و مهم نیست میرم سراغ گزینه بعدی. البته اینکه میگم مهم نیست 30 درصدش مهم نیست و بقیش مهمه چون میخوام این اتفاق بیفته و کنارم باشه. دلیلش هم اینه که من یا کسی رو انتخاب نمی‌کنم ، یا اگر انتخاب کردم تا تهش پای اون انتخاب می‌مونم، چون می‌دونم اون گزینه‌ی من آدم توانمندی هست.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۰
  • ۹۱۷ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بابت این پرونده‌ها، باید پازل‌هایی که داشتم در کنار هم دیگه قرارشون می‌دادم تا پرونده‌ها رو جمع و جور کنم. دلیلش هم این بود تا قبل از اینکه مراسم خودمونیه معارفه فرا برسه باید بهشون اشراف می‌داشتم.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۰
  • ۵۷۶ نمایش | میـMiRـرزا

بعد از اینکه پرونده پی ان دی «مربوط به پرتاب ماهواره و جلوگیری آمریکا و دولت ایران از آن» وَ درگیری با جک اندرسون در خاک ترکیه و دستگیری رفیقم که فرمانده تیم جاسوسی_تروریستی بود، یعنی عطا که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم خوندید، بعد از بسته شدن پروندش و دستگیری اعضای اون شبکه و ...! مدتی رو درگیر مسائل بازجویی از اعضای اون شبکه بودم.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۰
  • ۸۰۶ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

با عرض سلام و احترام خدمت شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت.

این بار با اومدم خدمتتون تا مثل گذشته «انتشار سری اول و سری دوم مستند داستانی امنیتی» طی مدتی شب‌ها رو در کنار هم باشیم.

اگر شما هم پیگیر این داستان جذاب و عالی هستید، صبح‌ها ساعت 9 قسمت جدید منتشر خواهد شد.

  • ۶ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۶
  • ۲۸۸۵ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

گفتم:

+ بفرمایید...

در رو باز کرد دیدم فاطمه هست. بلند شدم از روی تخت و رفتم کمکش کردم و زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش روی صندلی کنار تخت نشست. چون یه پاش شکسته بود.

دوباره وِلو شدم روی تخت. یه کم حرف زدیم و یه کوچولو تونستم خنده رو لبهاش بیارم تا از فضای شوکی که بهش وارد شد و درونش سپری میکنه بیاد بیرون کم کم...

  • ۲ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۱۱۴۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بلند شدم و محکم زدم روی میز و به عطا گفتم:

+ لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز رو من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن.

احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم.

فوری اومدم سمت در رو باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده. سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.

  • ۲ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۰
  • ۸۲۵ نمایش | میـMiRـرزا
مهربانستان
آخرین نظرات