مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 65
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
ساعت 7 صبح. اولین روز پس از ورود به تهران.
بعد از نماز اونقدر خسته بودم که علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دو ساعت. بعدش بیدار شدم دست و روم رو شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت 7 صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ. سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه. به بچه های حفاظتم گفتم:
+ تیم حفاظت دوم کجاست؟
- اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه. اونا هستند. توی سمند.
+ چندنفرن. کی هستند؟
- سه نفرن. دو تا مرد و یه زن. البته دیشب آقا عاصف اون خانم رو هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا. فکر کنم نیم ساعتی میشه اون خانوم رسیدن.
+ به اون خانم بی سیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه. به اون دو تا آقاهم بگید همینجاها رو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم.
- چشم.
توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت: «فعلا بیا اداره.»
رفتم اداره. درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط و همونطور که توی ماشین بودم و صندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره، رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، یکی دو تا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن. با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند.
پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد. خیلی با ادب بود و همش به ما زیر دستاش احترام میگذاشت. بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دو نفر که بماند کی بودن. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود. خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش. من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونت های اداره، با آسانسور رفتیم دفترم و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم. مسئول دفترم در رو بست و رفت. نشستیم روی مبل دفترم. یه کم خوش و بش کردیم.
نگاه به حاج کاظم و اون یکی دو تا بنده های خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم و گفتم:
من راضی به استقبالتون نبودم. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم. به نظرم باید از حاج کاظم و عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... و گرنه من عددی نیستم.
بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید. بعدش همه رفتند سرکارشون. وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه.
به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم.
چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم:
«یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند رو بهم بگو. جلسات سوم و چهارم رو امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داغونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره.»
یکسری گزارشات رو بهم داد و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور رو یاد آوری کرد که قراره بود هم دیگه رو ببینیم. ساعت 9:30 صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن. به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه. چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز. ساعت 11:00 هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر... گفتم تیک بزن میرم. جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم.
ساعت حدود 13:15 بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم.
با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم. وسط حرف زدن بهش گفتم:
+ ازت گله دارم حاج کاظم
- چرا ؟!
+ چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهره های این پرونده میخوایم چیکار کنیم. فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دو تا از معاونت های اداره نشستی و رفتی. حتما باید بیام بهت رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی.
- راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی. چون خانوادت رو گروگان گرفتن. میخوام عقلانی بازجویی بره جلو.
+ دستت درد نکنه. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی. استعفام رو مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم رو نجات بدید. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیر عقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش. اما یکبار همچین فکری نکردم. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی در موردم، شنیدی؟
- خلاصه دستور شخصِ حاج آقا (... ) این هست که تو در بازجویی نباشی.
+ لااله الا الله.
- البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی می تونی بری بازجویی کنی. میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده. راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کار رو کردی موقع بازجویی، سیستم ازت خیلی ناراحته. روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا...
اومدم وسط حرفش و گفتم:
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat