مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 64
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
خبر رو که گوش کردم تلویزیون رو خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم. دو سه دقیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد.
در زد و وارد شد. وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:
+ خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هر کسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندار و نمی بینم. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون. چون از بچه های مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.
فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت باشه و جواب بده.
رفت بیرون و منم زنگ زدم به تهران. خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی:
+ حاج کاظم سلام
- سلام. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم. رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟
+ کجا؟
- توی مازندران.
+ نه نمیدونم کی بود.
- کنارت بود
+ یعنی چی. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!
- همسایه مادرت، داریوش.
+ یا ابالفضل. تو چی میگی حاج کاظم؟
- عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن. چند دقیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی. ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران.
+ پناه بر خدا. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران. حال عمومی من خوبه. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون رو بگو بپره بیاد فرودگاه ساری. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی ها رو شروع نکن. میخوام باشم از صفر تا صدش.
- باشه. ولی قول نمیدم بازجویی ها رو باشی.
+ عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟
- بیا بعدا بهت میگم. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟
+ چند دقیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟
- حالا. بماند. بیا تهران بهت میگم.
+ باشه. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران
- اومدی نمیای اینجا. میری خونه استراحت میکنی. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خدا رو شکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن.
+ باشه ممنونم. میبینمتون تهران.
- یاعلی.
با فیروفر هماهنگ کردم تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد 200 متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا 500 متری هست، که خالیه.
فاطمه و مادرم همراه دو تا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر نیم ساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه.
چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر...
فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلی کوپتر کردن. فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد.
وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم. از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ 30 نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه. این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت رو برای نیروهای رده بالای امنیتی بود که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم.
از هلیکوپتر پیاده شدم. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره. نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم:
+ سلام مهدی. جانم داداش بگو.
- سلام بی مرام. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان. گفتن رفتی. حداقل خبر میدادی.
+ شرمندتم. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم.
- من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش. مادرت فهمیده؟
+ نه بابا. چیزی نگفتم. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره. دیگه اونجا نمیزارم بمونه. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد. یه زحمت بکش. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا.
- چشم.
+ مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحر خانم بیاید تهران پیشمون.
- فدات شم داداش. چشم. باعث افتخاره.
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن. از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست.
اومد پایین و همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم هم رو و یه خسته نباشید به هم گفتیم. بهش گفتم فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما. چون خانمم پاش شکسته. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین.
همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم.
اینجا تهران...
هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران. سه تا ماشین اومده بود. توی هر کدوم از ماشینا، دو نفر بودند. توی دو تا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن. آخرین ماشین هم دو تا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت.
عاصف گفت:
- عاکف جان میبریمت خونه. نظر حاجی و حاج آقای (... ) هم اینه بری استراحت.
+ اصلا حرفشم نزن. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه. من و ببرید 034
- داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته.
+ عاصف من باید عطا رو ببینم.
همزمان حاجی زنگ زد. جواب دادم موبایلم رو.
+ جانم حاجی... سلام.
- سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران.
+ ممنونم. چرا نمیزاری بیام 034؟
حاجی مکثی کرد و گفت:
- برای اینکه باید کنار خانومت باشی. قول میدم بهت، اگر بشه عطا رو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای.
+ من امشب میرم خونه، ولی فردا میام 034. باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.باشه. عیبی نداره.
- چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟ کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:
اولا که 034 امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره. اما مطلب دوم که چرا شاید تو در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب. یاعلی
کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی و بزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم. خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه.
وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت. عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم:
+ چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزا رو مرتب کردید.
- نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم.
+ خب فیلم کو؟ دست کیه؟
- فیلم دست من هست. ولی الان باهام نیست. توی لب تاپ شخصیمه. بهت میرسونم.
+ باشه. ممنونم.
- خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای. چیزی نیاز داشتی به بچه ها خبر بده.
+ بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان.
- نه داداش. من میرم. برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چند وقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه.
+ داری میری خونه گل و هدیه بگیر. نشنوم دست خالی رفتی. چون اینبار خودم دارت میزنم.
- چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم. اونم اینکه دو تا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دو تا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست.
+ باشه ممنونم. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده.
- باشه. فعلا یاعلی.
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat