مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

شیوا همین که داشت این چرت و پرتا رو میگفت و تهدیدم میکرد یه هویی دیدم برای اولین بار توی تمام این تماسا صدای یه مرد اومد. فاطمه گفته بود یه مرد هم باهاشون هست ولی خب زیاد ندیده بودش اون رو.

اون مرده گوشی و از شیوا گرفت و گفت:

- گوش کن عاکف سلیمانی... تماس بعدی رو این خانم نمیگیره. تماس بعدی رو خودم میگیرم... میخوام محل جنازه مادرت و بهت بگم... تمام...

قطع کرد...


فهرست - قسمت قبل


فوری رفتم کنار میز کار اون کارمنده مخابرات گفتم:

+ چیشد. پیدا کردی؟

- تونستم محدوده رو پیدا کنم... بازم دقیق نشده پیدا کنیم... چون اونا آموزش دیده هستند ظاهرا... زود قبل شناسایی قطع میکنند. به احتمال قوی هم از خطوط ماهواره ای استفاده میکنن.

+ بهم بگو محدودشون کجاست؟

- طرفای سرولات... البته اگه جاشون و عوض نکنند،حتما توی تماس بعدی میتونم جاشون و پیدا کنم... چون سیوش کردم.

+ پس حتما سیوش کن این رو.

نقشه رو نگاه کردم بهش گفتم:

+ اینجا که همش جنگل و کوه هست.

- احتمالا توی جنگل باید باشن.

+ پس یه کاری میکنیم. من میرم اون سمتی... اگه خبری شد و اونا به من زنگ زدند، تلفنم و کنترل کن و خبرش رو بهم بده.

حرکت کردم به سمت منطقه مورد نظر. با فیروزفر هم هماهنگ کردم تا از اون طرف خودشون و فوری برسونن و یه تیم مخصوص رهایی گروگان 15 نفره هم بفرستند همون محدوده.

به فیروز فر گفتم: «من دارم میرم سمت سَروِلات... اونجا میبینمتون. امیدوارم زودتر برسید و به هم دست بدیم.»

حرکت کردم سمت همون محدوده ای که میدونستیم تیم تروریستی همون اطراف هستن.

یه چهل دقیقه بعد رسیدم و دیدم از 200 متریه نزدیک منطقه مورد نظر جاده رو بچه های اطلاعاتی امنیتی و عملیاتی بستن و به محض دیدن من باز کردن جاده رو ، تا من برم. یه صد متر جلوتر که رفتم دیدم فیروزفر و تیمش مستقر شدن...

از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت فیروزفر، بهش گفتم:

« خبری نشده؟ مورد مشکوکی، یا چیزی که کمکمون کنه بهش نرسیدید؟»

اونم گفته: « نه متاسفانه. منتهی بچه ها دارن گشت های امنیتی رو ادامه میدن.»

همزمان داشتیم حرف میزدیم دیدم تلفنم زنگ میخوره... نگاه کردم دیدم همون خط تروریست ها هست که بهم زنگ میزدن... بی سیم زدم به بچه های رهگیری مکالمات و گفتم:

«از عاکف به 100 - - - - از عاکف به 100 - - - - بگیرش داره زنگ میزنه... »

بعدش جواب دادم تلفن رو:

+ بله... میشنوم حرفاتون رو!

دیدم کسی جواب نمیده و حرف نمیزنه... بعد از چند ثانیه صدای یه زن و شنیدم که انگار با من حرف نمیزد و داشت با یکی که پیشش بود، با اون حرف میزد و میگفت:

«آرمین من خواهش میکنم. من هرکاری که کردم فقط بخاطر پسرم بوده. اگه بچم رو از دست بدم پول به چه دردم میخوره. الانم که با شماها دارم کار میکنم برای پوله. ههععیییی . ای کاش وارد این بازیا نمیشدم هیچ وقت.»

دو زاریم افتاد و متوجه شدم زنه پشیمون شده و تهدید من اثر گذاشته و جنگ روانی موثر واقع شده. اونم یواشکی زنگ زده بهمون از این طریق آمار بده که کجا هستند. چون نمیتونست جلوی اون شخص بگه پشیمون شدم و به ما خبر بده که بیاید ما فلان جاییم... البته احتمال اینکه دام و حیله بودن این قضیه هم بود که من رو گیر بندازن تا نقششون و عملیاتی کنن و ضربه ای به سیستم اطلاعاتی امنیتی ایران بزنن با ربایش من.

داشتم به تماسی که گرفتن و صحبت هایی که میکردن گوش میدادم، که بچه ها بی سیم زدند و گفتن:

- از 100 به عاکف...

+ بگو 100. میشنوم.

- مکان دقیق کفتارها پیدا شد. الان دقیقا داخل جنگل های سرولات هستند. احتمالا توی ارتفاعاتش.»

گفتم:

« 100 - - - ممنونم. پیغامت دریافت شد. فقط خیلی زود همین الآن ، مختصاتش و بفرست روی گوشیم... تمام.»

خودم یکطرفه تلفن تروریستها رو قطع کردم و آمار دقیق محل اختفای اونا رو مخابرات بهم داد، و روی گوشیم دیدم... با جی پی اس، دقیق بررسی کردم و دیدم نزدیک این کوه جنگلی یه ساختمون پنج شیش طبقه نیمه کاره هست. دیگه یقین پیدا کردم همونجا هستند.

فوری با فیروزفر و تیم رهایی گروگان و بچه های امنیتی شیش هفت تا ماشین شدیم رفتیم سمت بالای جنگل که اون ساختمون نیمه کاره اونجا بود.

توی مسیر قبل اینکه برسیم به ساختمون توی اون کوه جنگلی، یه تماس با تهران گرفتم و به حاج کاظم خبر دادم و گفتم:

«عاکفم... زنه زنگ زده و گوشیش و روشن گذاشته و حرف نزده. ظاهرا میخواسته جاش و پیدا کنیم. احتمالا تهدیدم موثر بوده.»

حاجی گفت:

- چیکار کردی مگه که طرف اینطور وا داد خودش و !!!

+ مهم نیست.‌ بعدا میفهمید. دست گذاشتم روی شاهرگش.

- عاکف حواست باشه دام نباشه. احتمالا میخوان به تو برسن شاید. همه ی جوانب و در نظر بگیر.

+ حواسم هست. خودمم به همین فکر کردم.

- شرایط حفاظتی رو رعایت کن. ریز به ریز تصمیماتت رو با ما ، در تهران هماهنگ کن. موفق باشی.

+ شنیدم. یاعلی

رفتیم با بچه ها به سمت ارتفاعات جنگلیه سرولات... یه جاده خیلی بدی داشت. یادم نمیره. خیلی خطرناک هم بود.حدود 500 متری مونده بود برسیم به ساختمون که بی سیم زدم گفتم ماشینا رو توی جنگل بزارن و پیاده بریم بقیه مسیرو . دوتا از نیروهای مخصوص و برای مراقبت از ماشین گذاشتیم اونجا و بقیه راه و به خاطر اینکه، تروریستا نفهمن ما داریم بهشون میرسیم، پیاده رفتیم سمت اون ساختمون که 90 درصد یقین داشتیم اونجا هستن.

پیاده و خیلی حفاظت شده از لای درختا میرفتیم بالا و سمت ساختمون.

دویست متر مونده بود به ساختمون برسیم که همه پشت یه سنگ بزرگ و بلند، سنگر گرفتیم... بررسی کردیم که برای نزدیک شدن به ساختمون از چه شیوه ای استفاده کنیم.

من دوره های مخصوص و کارای اطلاعاتی و عملیاتی در جنگل و دیده بودم و تاحدودی میتونستم هدایت کنم. ولی بچه های نوپو یا همون یگان ویژه و نیروی مخصوص کاربلدتر بودن. چون کارشون این بود.

خلاصه با مشورت و تبادل نظر، تونستیم تقسیم بشیم و از هم جدا بشیم و گروه گروه به ساختمون برسیم.

به محض رسیدن دستور دادم به تمام نیروها که اطراف ساختمون و پوشش بدن و محاصره کنند.

رسیدیم دم ورودی ساختمون. فوری خودم و فیروزفر و چندتا از بچه های رهایی گروگان رفتیم از پله ها بالا.

نمیدونستیم توی این ساختمون نیمه کاره پنج طبقه و بزرگ، تروریست ها توی کدوم قسمتش و کدوم اتاقای نیمه کاره این ساختمون هستند و سنگر گرفتند.

کُلتم رو در آوردم و دونه به دونه اتاقا رو با حفظ شرایط امنیتی، من و اون تیم رهایی گروگان می گشتیم.

همینطوری گشتیم و رسیدیم طبقه سوم. شک کردم این طبقه باشن یا نه. هر طبقه ی این ساختمون چیزی حدود 500 متر بود و خیلی بزرگ بود. وارد محوطه طبقه سوم شدم. سرتیم خودم بودم... آروم رفتم جلو تا از پشت دیوار ببینم فضای درورنی اون طبقه رو ... یه لحظه دیدم یکی کنار یه دیواره و آماده هست برای شلیک. ظاهرا از قبل متوجه حضور من شده بود.

تا اون آدم رو دیدم به سمتش شلیک کردم و اون پشت دیوار فوری سنگر گرفت. با صدای شلیک، یه هویی صدای جیغ یکی بلند شد... فهمیدم مادرم و تیم گروگان گیرا همین طبقه هستن.

من که شلیک کردم بلافاصله پشت دیوار سنگر گرفتم.

اون پسره هم سنگر گرفت. از یه سوراخ کوچیکی که روی دیوار، کَنده کاری شده بود و نیمه تعمیر بود، اتاقی که مادرم و تیم تروریستی بودن و میدیدم.
اون پسره که نمیدونستیم کیه و در آخرین تماسی که شیوا گرفت و، ولی با من حرف نزد، و با یکی دیگه حرف میزد و اسمش و موقع صحبت صدا میزد آرمین، از توی سوراخ دیوار دیدم یه تیر زد سمت شانه ی سمت راست همکار تروریستش یعنی همون شیوا.

چون ظاهرا فهمیده بود که اون مکان و لو داده... اون زن دقیق افتاد جلوی مادرم. مادرم شوک بزرگی بهش وارد شد.

من از توی اون سوراخ کوچیک روی دیوار دیدم اون پسره فرار کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و بعدش از توی اون اتاق فرار کرد یه طبقه بالاتر.

چون دیوارا باز بود، و اونم میتونست از بعضی جاهاش به سمت پله ها در بره.

شانسی که آوردیم ساختمون نیمه ساخت بود و ما میتونستیم بدونیم چی به چیه.

منم میدونستم این فرار بکن نیست. چون کل ساختمون محاصره بود.

وقتی فهمیدم اون از این طبقه رفته، فوری رفتم سمت مادرم و دستاش و باز کردم... تا من و دید گفت فاطمه خوبه؟؟؟

گفتم آره. هیچ جای نگرانی نیست.

هم زمان فیروزفر سر رسید.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۰۶
  • ۷۲۳ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات