مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.

دلم قرص شد و همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکتر و پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره. به دکتر و پرستار گفتم:

«ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم.»


فهرست - قسمت قبل


منم خوشحال شدم که تا حالا دو مرحله رو خوب جلو رفتیم و الحمدلله عالی بود. یکی پیدا شدن فاطمه و یکی هم رسوندن قطعه به سکوی پرتاب و پایان مرحله اول عملیات در تهران.

بچه های چهره نگاری داشتن با کمک فاطمه چهره اون زن و که با همدستی یه مرد فاطمه رو دزدیده بودن، شناسایی میکردن. منم کنارشون بودم و داشتم توی ذهنم آنالیز میکردم اوضاع رو، که یه ایده ای به ذهنم رسید. برای اینکه دوباره ما رو برنگردونن سر پله ی اول، پیش دستی کردم و اتفاقات و پیش بینی کردم و بلافاصله دستور دادم به تیم اطلاعاتی فیروزفر که کسی حق نداره بدون اطلاع من و بدون هماهنگی با من، وارد این اتاق و این بخش بشه. (البته بخش خلوتی هم بود.)

تاکید کردم حتی دکتر و پرستار هم حق ندارن بدون هماهنگی وارد بشن و داخل این اتاق بیان.

دوتا محافظ مسلح هم گذاشتم بیرون اتاق فاطمه تا جلوی در باشن. یکیشون خانم بود و یکشونم آقا.

چهل دقیقه ای طول کشید، تا فاطمه بتونه چهره رو بهشون بگه چه شکلی بود تا در بخش های مختلف، ترکیب چهره اون زن طراحی بشه. آخرای تکمیل شدن و شناسایی چهره بود که وقتی نگاه به لب تاپ کردم و چهره نیمه کاره رو دیدم یه چیزی توی ذهنم اومد... یادم اومد اون روزی که من متوجه شدم از تهران تا شمال دو نفر دارن میان دنبالم، یعنی محافظایی که حاج کاظم برای من گذاشت و من در جریان نبودم، دقیقا همون زمانی که من اینا رو شناسایی کردم و رفتم توی ماشینشون و داشتم از زیر زبونشون میکشیدم بیرون که کی هستند و... همون موقع ها بود که فاطمه رو دزدیدند. ما که توی ماشین بودیم دیدم یه شاسی بلند با سرعت برق و باد داره از محلی که ویلامون بود بر میگرده. شیشه ماشین هم کامل دودی نبود.

برای همین من تونستم اون خانمی که توی ماشین بود یه لحظه ببینم، که داشتن از کنارمون رد میشدن.

تازه یادم اومد که چیشد و از کجا به کجا رسیدیم...

بگذریم.

چهره شناسایی شد. اینترنت کل کشور بخصوص در نقاطی که احتمال میدادیم سرویس جاسوسی و تروریستی حضور دارند، با دستور شورای عالی امنیت ملی کشور، در تهران و برخی نقاط ایران یا کُند بود و یا قطع شده بود. خدا رو شکر چهره شناسایی شد و اون افسر امنیتی که با لب تاپ کار میکرد و با کمک فاطمه چهره اون زن و تشخیص دادن، مشکل اینترنتی داشت برای پیدا کردن هویت. بهش گفتم عیبی نداره. عکس و با بلوتوث بفرست روی گوشی من، بقیش و خودم حل میکنم. اونم فرستاد و منم باید میفرستادم تهران. گوشی من اینترنتش توسط اداره وصل بود.

از اتاق فاطمه اومدم بیرون زنگ زدم به تهران که بگم چهره رو شناسایی کردیم. اولین بوق که خورد دیدم حاجی جواب داد...

- سلام عاکف جان.

+ سلام.

- عاکف جان ظاهرا عاصف بهت گفت که پی ان دی رو سالم گرفتیم. پس تا اینجاش رو در جریانی. ضمنا یه خبری برات دارم. اون زنه که توی تهران موقع حمله به اتاق هدایت عملیاتشون دستگیر کردیم، فامیلیش شمسیان هست و سرتیم این خرابکارا بود.

+ حاجی ازش بازجویی کنید و تحت فشار قرارش بدید. شاید بدردمون بخوره اعترافاتش. اینطور می تونیم جای نیروهاشون و توی چالوس یا رامسر یا چابکسر یا هرجایی که مستقر هستند، بتونه بگه بهمون. چون به درد من میخوره اون اعتراف و میتونم مادرم و زودتر پیدا کنم.

- الان نمیدونم وضعیت عمومیش چطوره. چون که دوتا تیر خورده. ولی خیلی زود خواستت و انجام میدم.

+ ممنونم. ضمنا یکی از نیروهای اینا توی مازندران خانوم هست که همسرم چهرش و شناسایی کرده. تصویرش و من برای شما میفرستم، دستور بدید به عاصف و بچه های مستقر در 034 هر اطلاعاتی که در مورد این زن دارن برام بفرستند. چون نیاز دارم.

- باشه سریع بفرست اقدام میکنیم.

+ حاجی.

- جانم عاکف جان.

+ من اینجا زیاد وقت ندارم. چون از اون تایمی که اینا به من دادند حدود نیم ساعتی گذشته. تو رو خدا کاری کن. تا ده دقیقه آینده عکس و برات میفرستم و ببینم چیکار میکنید.

- باشه. پس سریع بفرست.

قطع کردم و عکس و فوری فرستادم تهران روی سیستم خانم ارجمند. خانم ارجمند هم یه نسخه رو فرستاد برای عاصف و عاصف هم به حاجی خبر داد که عاکف عکس و فرستاده تهران. حاجی هم دستور داد وقتی اطلاعاتش و در آوردید عکس و اطلاعات و باهم بفرستید یه نسخش و روی مانیتور اتاقم. (اینا رو بعدا توی گزارشات خوندم که دارم براتون تعریف میکنم. چون در پرونده های اطلاعاتی امنیتی خیلی از مسائل کوچیک و ساده هم حتی باید توی گزارشاتمون درج بشه.)

منم این ما بین زنگ زدم به فیروز فر که بیمارستان و ترک کرده بود، بهش گفتم:

+ فیروزفر همین الآن، و خیلی فوری، تموم راه های چالوس و رامسر و چابکسر و کنترل میکنید. مادرم توی راه چابکسر بوده. پس توی این تایم کم که بیست دقیقه نیم ساعت میشه، خیلی نمیتونن دور شده باشن. ضمنا بیشتر روی ماشین های شاسی بلند مشکی زوم کنید و کنترلش کنید.

- همه رو بسیج کردم. خیالت جمع باشه عاکف. به مهدی هم گفتم با نیروهاش همه جا پخش بشه. شورای اطلاعاتی بین سپاه و وزارت اطلاعات و انتظامی تشکیل دادیم که از هر ارگانی 2 نفر هستن و قراره نیروهای تحت امرمون و بسیج کنیم و خدا رو شکر تقسیم کار شده برای ما و اونا. جلسه چند دقیقه قبل تموم شد، هر کی قراره بره نیروها شو توجیه کنه. همه رو هم درگیر این قضیه کردیم که کمکون کنند. ضمنا خودتم از گشت هوایی استفاده کن.

+ چی میگی فیروزفر جان؟ داری جک میگی الان فیروزفر؟ عزیز من، برادر من، من که نمیتونم بیمارستان رو فعلا ترک کنم. باید پیش خانومم باشم. چون نمیتونیم حرکت بعدی تروریستا رو پیش بینی کنیم. امکان داره آدم بفرستند بیمارستان اینجا برای ترور فاطمه یا من. باید اینجا بمونم تا به وقتش خروج کنم... قطعا اونا دنبال من هم هستند، پس امکان داره آدم بفرستند بیمارستان. میخوام باهاشون درگیر بشم. آخه دلم میخواد بیان تا گیرشون بندازیم. یه سری خبرهایی هم هست که باید از تهران بهم برسه. ضمنا فیروزفر دقت کن چی میگم، گشتی های خودت و همه جا پخش کن. بهشون بگو تموم نقطه های احتمالی برای درگیر شدن و پوشش بدن. این خیلی مهمه. اگر میتونی از بچه های خودت در پوشش کارگر و مغازه دار و راننده تاکسی استفاده کن. یه کفتر بفرست اینجا یه نسخه از عکس یکی از کسانی که شناسایی کردیم و برات بدم بیاره توی دستت که به دردتون میخوره حتما. فعلا یاعلی... تمام.

من توی بیمار ستان موندم و کنار تخت فاطمه نشستم.

پرده اتاق و کشیدم تا از بیرون به داخل دید نداشته باشه و کسی نتونه چهره من و فاطمه رو ببینه. چون سرویس جاسوسی تروریستیِ دشمن، معلوم نبود کجا کمین کردند و بهمون چقدر نزدیک بودن و کجای این شهر پر از هیاهو بودن... از جام تکون نمیخوردم و کنار همسرم موندم... فقط داشتم فکر میکردم.

یه پنج شیش دقیقه ای گذشته بود که دیدم از 034 بهم زنگ زدند. چون فاطمه خوابیده بود خیلی آروم صحبت میکردم. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. دیگه انقدر کار و وقت برای ما اینطور موقع ها مهمه که، به محض جواب دادن سلام کردنامون میره کنار. فقط حرف اصلی و میزنیم. حاجی گفت:

- چهره رو شناسایی کردیم با سیستم...

+ میشنوم مشخصاتش و حاجی جان.

- اسمش شیوا هست... شیوا صادقی 30 ساله... همسرش بخاطر فروش ۲۰ کیلو شیشه و کراک و انواع و اقسام مواد مخدر اعدام شده... یه پسر هم داره که 9 سالشه و اسمش سامان هست. 5 سال قبل هم این زن در یک خونه ی تیمی که مربوط به فساد اخلاقی بود توسط نیروهای انتظامی در کرج دستگیر شد.
دو سال بعد دوباره در یک پارتی شبانه توسط بچه های نیروی انتظامی دستگیر میشه.

همینطور که حاجی داشت توضیح میداد، از اتاق فاطمه برای اینکه راحت تر صحبت کنم و اونم بیدار نشه، اومدم بیرون و به محافظ جلوی در که یکی خانم و یکی آقا بود، به اون خانمِ محافظ گفتم برو داخل تا من بیام...

حاجی ادامه داد:

- شیوا صادقی با مادرش و پسر 9 سالش زندگی میکنه. بعد از اون دو باری که دستگیر شد، 2 مرتبه دیگه هم شیوا دستگیر شده... یک بار به جرم خرده فروشی مواد مخدر و یک بار هم به جرم اداره کردن خونه های تیمی مربوط به دختران فراری که توسط تیم قاچاق انسان و این مسائل می رفتن دبی و یا به یکی از کشورهای منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) بخصوص همین اطراف حوزه خلیج فارس مثل کشورهای سعودی و قطر. یکی دوبار هم به مالزی و تایلند سفر کرده که اونورم فساد داشته، ولی بحث ارتباط با سرویس های جاسوسی نبوده. چون به محض اینکه رسید اون سمت، در تور بچه های ما بوده و تیم های برون مرزی تشکیلات ما اونطرف، شیوا صادقی رو رصد میکردنش.

+ آدرس و شماره تلفن خونش توی تهران و دارید روی سیستم؟

- داریم اینجا روی سیستم... اما تو میخوای چیکار...

+ شاید مادرش بتونه بهمون کمک کنه ...

- بعید میدونم. چون توی تحقیقاتمون متوجه شدیم مادر شیوا صادقی، زن سالمی هست. قطعا شیوا به مادرش نمیگه چیکار میکنه و چیکار نمیکنه. مادرش پیر هست. 80 سال سنشه.

+ از اون زنه که گفتید فامیلیش شمسیان هست تونستید حرف بکشید؟

- زنه وضع خوبی نداره، نمیشه زیاد روی اون حساب کرد. چون هم تیر خورده و هم مشکل روحی داره... فعلا وقتش نیست... باید به فکر راه حل های دیگه ای بود... منتظر خبرای بعدی باش. فعلا.

ارتباط قطع شد...

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۰۴
  • ۷۴۱ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات