مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 50
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
مرتضی با بی سیم و اسلحه رفت پایین ولی درو باز نکرد. از دریچه کوچیکی که روی درب داشت، و مثل درهای بازداشتگاه ها می موند، جوابشون و داد و بررسی کرد.بعدش بی سیم زد بالا به من:
- حاج عاکف - مرتضی
+ بگو مرتضی میشنوم
- آقایون میگن از شورای عالی امنیت ملی اومدن. دستور چیه؟
+ به آقایون بگو از هرجایی اومدن ما اطلاعی نداشتیم از قبل که قرار هست بیان این جا. ضمنا بهشون بفرمایید با تمام احترامی که براشون قائلیم، اینجا سرزده کسی حق ورود و خروج و اجازه اومدن به داخل ساختمون و نداره. بررسی کن کارت شناسایی و سازمانیشون و، و به ارجمند خبر بده یه چک اولیه انجام بده، بعد ببین اگر مورد تایید خودت هستند بیارشون طبقه اول تا ببینیم موضوع چیه.
دو سه دقیقه بعد مرتضی دوباره بی سیم زد:
- حاج عاکف- - مرتضی
+ جانم برادر بگو
- تا این جا مورد تایید بنده و 512 (ارجمند) هستند.
+ تحت الحفظ مشایعت بشن بیان بالان تا ببینیم چه خبره و کارشون چیه.
نکته امنیتی: دلیلش این بود با اتفاقات پیش اومده و درز اخبار و اطلاعات مربوط به ماهواره و پی ان دی و گروگان گیری خانومم و اینکه ما نمیدونستیم از کجا داریم ضربه میخوریم، امکان میدادیم این حرکت یه پوششی باشه برای به قتل رسوندن ما توی خونه امن 034 ! برای همین مجبور بودیم حساس باشیم و به هیچ کسی مثل همیشه در کارمون اطمینان نکنیم. نمونش کشیمیری زمان انقلاب. توی شورای عالی امنیت ملی بود اما بمب گذاشت و رییس جمهور رجایی و جناب باهنر و ... همه رو شهید کرد.
به عاصف گفتم:
«مسلح شو میریم طبقه پایین. چند نفر دارن میان بالا و مهمون ناخونده هستند. بریم طبقه پایین ببینیم چخبره.»
رفتیم پایین و دیدم یکی اومده که سه تا محافظ همراهش اومدن. رفتم جلو و نیم متریش ایستادم. روبروی هم و چشم توی چشم. آماده هر اتفاقی بودیم من و عاصف. دیدم دستش و آورد جلو. منم یکی دو ثانیه مکث کردم و بعدش دستم و بردم جلو و دست دادیم به هم دیگه ... بهم گفت:
- سلام علیکم ...
با چهره ای کاملا جدی و تقریبا اخمو و عبوس گفتم:
+ وعلیکم السلام و رحمة الله.
- جناب عاکف؟
+ بفرمایید. خودم هستم. امرتون؟
- رضوی هستم. از شورایِ عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی ایران.
+ درخدمتم. فقط اگر ممکنه امرتون و زودتر بفرمایید چون کلی کار داریم ما اینجا.
- میخوام باهاتون خصوصی حرف بزنم. امکانش هست؟
+ بله چرا که نه.بفرمایید بریم طبقه بالا. فقط لطف کنید به محافظاتون بگید همینجا تشریف داشته باشن و بالا توی دفتر نیان. چون هم ورود به اون دفتر ممنوعه و هم حرف شما خصوصیه. (بهش خواستم بفهمونم مرد حسابی حداقل توی خونه امن که میای محافظات و نیار بیخ گوش نیروهای امنیتی و اطلاعاتی.)
داشتیم می اومدیم بالا و اون مهمون سرزدمون که از عالی ترین نهاد امنیتی کشور اومده بود و فامیلیش هم رضوی بود، جلو- - جلو حرکت میکرد و منم پشت سرش. به عاصف اشاره زدم و انگشت سبابم و آوردم بالا و سه دور چرخوندم بعد کشیدم تن گوشم. یعنی ارتباط بگیرید با رده های مربوطه و ... ببینید همچین شخصی دارن یا نه و اینکه چرا سر زده اومدن خونه امن، تا برامون اعلام هویت کنن.
ما رفتیم بالا و یکی از بچه ها چای آورد و اون مهمون ناخونده هم، همونطوری که ایستاده بود مشغول نوشیدن چای شد، و به مانتیور اتاق حاجی که بعضی نقاط شهر و نشون میداد خیره شده بود و نگاه میکرد.
منم سرجای حاجی نشستم و الکی سرم و گرم کردم تا بچه ها زنگ بزنن و خبر بدن که طرف تایید شده هست یا نه.
عاصف حدود سه دقیقه بعد، از طبقه پایین تماس گرفت طبقه بالا. جواب دادم:
+ بله؟!
- با کد 614 (ششصدو چهارده) ارتباط گرفتم. تاییدش کردند. هویتش مثبت اعلام شده.
+ ممنون. یاعلی
قطع کردم و بعدش یه سرفه ای کردم و گفتم:
+ خب جناب رضوی من میشنوم. بسم الله.
برگشت سمت من و اسکان چای و گذاشت روی میز. همونطور که ایستاده بود، دستش و انداخت پشت کمرش و گفت:
- عرضم به حضورتون که، راستش و بخواید به ما خبر دادند پی ان دی رو میخواهید تحویل تیم آدم رباها بدید! درسته؟
من از حرفش مات شده بودم، خودم و یه لحظه جمع و جور کردم و بهش گفتم:
+ ببخشید جناب آقای رضوی، اونا فقط آدم ربا نیستند. یه تیم جاسوسی و عملیاتی و تروریستی هستند. ضمنا، مگه مشکلش چیه که پی ان دی رو بدیم؟ اون مقامات بالایی که بهتون خبر دادند و گفتند این مسائل رو نگفتند ما توی چه وضعیتی هستیم؟ نگفتند ما هم داریم اقدمات جانبی میکنیم و این اقدامات برای چیه؟
- مهم نیست اقای عاکف سلیمانی. فقط دستور اکید داده شده که این کار صورت نگیره و قطعه رو تحویل دشمن ندید. منم نماینده تام الاختیار از طرف شورای عالی امنیت ملی کشور روی این عملیات هستم.
+ جناب رضوی شما اجازه بدید اول توضیح بدم این طرح و بعد تصمیم بگیرید.
- بهتره قبل از اون، جناب آقای عاکف سلیمانی، توضیح بدید تا بدونم جاسوس مرکزتون و پیدا کردید یا نه؟ اصلا جاسوس اینجاست یا بیرون از اینجا و در سکوی پرتابه؟ چون در غیر اینصورت هر طرحی داشته باشید لو رفته. نمونش تا همین حالا که هرکاری کردید حریف از شما چندقدم جلوتر بوده و تموم سرنخ های شمارو از بین برده یکی پس از دیگری.
+ هنوز نه، اما همکارانمون در واحد ضدجاسوسی و معاونت برون مرزی، دارن کار میکنند روی این موضوع.
- بسیار خوب. پس تحویل پی ان دی رو فراموش کنید برای همیشه، و به یک طرح دیگه ای برای عملیاتتون فکر کنید.
دیگه داشت اعصابم خورد میشد. کلیپی که مربوط به خانومم بود و روی کامپیوتر حاجی بود، اینتر کردم و فرستادم روی مانیتور بزرگ اتاق. بهش با عصبانیت و هشدار و صدایی نسبتا بلند گفتم:
+ ببینید جناب رضوی. خوب و بادقت نگاه کنید به این مانیتور و این فیلم و ببینید. از حدود سه ساعت فرصتی که برنامه ریزی کردیم تا ضربه بزنیم به دشمن، ده دقیقش رفته. (بهش اینطور گفتم تا بفهمه که با مزاحمتش باعث شده وقت ما گرفته بشه.) اگر تا این دو سه ساعت به آخرین هشدار و درخواست تروریستهای آدم ربای مورد حمایت آمریکا که مستقیم از اونجا هدایت میشن و آموزش دیدن، بخوایم عمل نکنیم، این خانومی که می بینید توی مانیتور، و تنش سیم برق 220 ولت نصبه، کشته میشه.
صدای خودم و بردم بالاتر و اصلا رعایت نکردم جلوش که کی هست و چه مقامی داره. بهش گفتم:
اگه تا یک ساعت دیگه پی ان دی اصلی رو تحویل بدیم و ارتباط اتاق عملیات مستقر در تهران و با تروریستهایی که توی مازندران مستقر هستند قطع کنیم، حدود یکساعت فقط فرصت داریم گروگان و پیدا کنیم. شما که تا همین جا هم حدود یک ربع وقت مارو گرفتی ...
داشتیم حرف میزدیم همینطور که حاج کاظم حدود یکساعت بعد از رفتنش از اینجا به اداره دوباره برگشت و درو باز کرد و وارد شد. رضوی و دید و معرفیش کردم. و توضیح دادم چه خواسته ای دارند. حاج کاظم خیلی به هم ریخت و مودبانه ولی با حالت تقریبا برافروخته ای گفت:
«جناب رضوی، چرا داری وقت ما رو میگیرید. بزارید کارمون و کنیم. شواری عالی امنیت ملی کشور بالای سر ما جا داره. اما بزارید ما برنامه عملیاتی خودمون و بگیم و بعدا تصمیم بگیرید که میشه یا نه، و اونوقت ببینید بازم همینطوری فکر میکنید. بعید می دونم بازم بخواید بگید نه. شما فقط میگی پی ان دی رو ندیم. خب باشه چشم. ولی طرح ما رو هم ببینید چیه. ما پی ان دی رو ندیم ، به نظرتون مشکل حل میشه؟ ما باید اونا رو دستگیر کنیم.
حاجی ادامه داد و گفت:
«جناب رضوی. حتما این پسر بهتون نگفته. چون انقدر محترم و از جان گذشته هست که همسرش رو هم فدای این مملکت و پیشرفت جوونای انقلاب اسلامی کنه. حتی حاضره خودش هم فدای پیشرفت علمی و صنعتی و فضاییِ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بشه. این خانومی که تصویرش و روی مانیتور اتاق من میبینید، همسر همین آقا هست. همسر همین عاکف سلیمانی. اما من اجازه نمیدم به شما که با تصمیم خودخواهانه ی خودتون، و ندونم کاری های امنیتیتون ، همسر یکی از بهترین نیروهای مارو به کام مرگ بکشونید. من اجازه نمیدم و نخواهم داد که دشمن دستش به خون همسر ایشون آلوده بشه و سال ها حیثیت کاری ما رو زیر سوال ببره. حالا اجازه میدید وکمکمون میکنید تا کارمون و کنیم یا بازهم مانع تراشی میکنید.»
حاجی همینطوری که داشت حرف میزد حرص میخورد. عصبی تر از من بود. رفتم سمت در اتاقش ایستادم و تکیه دادم به دیوار و به بحثش با رضوی خیره شدم و گوش دادم. چون دیگه حاجی وقتی بود جای من نبود بحث کنم.
رضوی خطاب به حاج کاظم گفت:
«من وضعیت این خانوم و که همسر یکی از بهترین نیروهای شما هست درک میکنم. امیدوارم شما هم وضعیت کشور رو درک کنید. پرتاب این ماهواره به فضا، برای ایران در سطح بین الملل یک اتفاق بزرگ و خیره کننده هست. چون پیشرفته تر از ماهواره های قبلی هست. اینها از برکت انقلاب هست. ما نمیتونیم این حرکت رو متوقف کنیم.»
«جناب رضوی عزیز. برادر محترم. همکار محترم. وضعیت کشور به تصمیم امروز و این لحظه و این ثانیه ی ما بستگی داره. وقتی میگم ما، یعنی من و شما و امثال من و شما. چرا جوری میگید انقلاب- - انقلاب، که انگار انقلاب فقط متعلق به شماست و ما نمیفهمیم. ما اگردرست تصمیم بگیریم..»
رضوی اومد وسط حرف حاجی و به حاجی گفت:
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat