مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

فیلم و که از تهران بچه ها واسم فرستادند، فایل و باز کردم و پلی کردم. دیدم اینبار چسب و از دهن فاطمه برداشتن ... اما دستش و همونطور از پشت بسته بودن باز نکردن، همونطور مونده بود. فاطمه رو جلوی دوربین نشوندن روی یه صندلی و سر و صورتش زخمی بود و داشت حرف میزد.

توی این فایل تصویری که تروریستا از مازندران فرستادند تهران و تهران فرستاد 034 و بچه هامون برای من فرستادند.


فهرست - قسمت قبل


فاطمه میگفت:

عاکف تو رو خدا نجاتم بده. (فاطمه حواسش بود اسم اصلیم و نگه و اسم سازمانی و تشکیلاتی من و بگه). عاکف تو رو خدا نجاتم بده. اینا همش دارن با چوب و کابل من و کتک میزنن. تا میخوام بخوابم من و با سیلی بیدار میکنن. دو سه روزه نزاشتن بخوابم حتی یه ثانیه ... عاکف اینا میخوان من رو بکشن. اینا چند بار بهم برق دادن. الانم تنم برق وصله با ولتاژ بالاتر ...

فاطمه همینطور زار زار گریه میکرد و التماس میکرد و میگفت:

عاکف اگر به خواستشون عمل نکنی من رو میکشن و با همین برق خشکم میکنن. عاکف دلم واست یه ذره شد. دلم میخواد ببینمت. حتی شده قبل مرگم میخوام یکبار دیگه ببینمت. تو رو خدا برام یه کاری کن. من از این دو تا میترسم. عاکف التماست میکنم کمکم کن. یا نجاتم بده یا اگر نمیشه فقط یه کاری کن من ببینمت اگر قراره بمیرم. فقط بهشون بگو من یه بار صدات و بشنوم باهات حرف بزنم. یه بار دیگه چهرت و ببینم.

فاطمه همینطوری التماس میکرد و گریه میکرد و میگفت: «کمکم کن.»

منقلب شدم ولی جلوی خودم و گرفتم. دلم میخواست بمیرم. واقعا داقون بودم. دیگه واقعا وقت یه اقدام ضربتی و بسیج همگانی بود. فوری تماس گرفتم تهران و گفتم: «همین الان میام 034 تهران.»

حاجی بهم گفت نمیخواد بیای و مازندران و ترک نکن اما زیر بار نرفتم.

با فرودگاه ساری هماهنگ شد، و از چالوس با هلی کوپتر رفتم فرودگاه مرکز مازندران که اسمش دشتِ نازِ ساری بود اگر اشتباه نکنم. از اونجا هم با یه پرواز مخصوص خیلی فوری مازندران و به مقصد تهران ترک کردم. رفتم فرودگاه تهران پیاده شدم. با پرادوی اداره اومده بودند دنبالم، گفتم من و ببرن 034.

رفتم 034 پیش حاج کاظم. کد ورود و دادم وارد شدم. با توپ پُر رفتم داخل ساختمونه سه طبقه ی خونه امن تشکیلات. عاصف من و وقتی دید مات موند. چون فقط حاجی میدونست من دارم میرم تهران. خلاصه کارمون طوریه که احدی نمیفهمه ما الان کجاییم و نیم ساعت بعدش کجاییم. رفتم دفتر حاج کاظم در زدم وارد شدم.

بعد از وارد شدن بغل کردیم هم و عاصف هم همزمان اومد داخل اتاق حاجی ... بهشون گفتم:

«بشینیم سه تایی ببینیم میخوایم چیکار کنیم. من باید فوری برگردم مازندران. وقت نداریم دیگه اصلا. چون احتمالا تا چند ساعت دیگه اتفاقایی میفته اونجا. یا شهادت فاطمه، و یا نجاتش. و شاید هم گره خوردن این پرونده بیشتر از قبل و یا خیلی اتفاقات خسارت بارِ دیگه.»

همه چیزا رو من و حاجی و عاصف از اولِ اول، یعنی از ترکیه تا اینجا بررسی کردیم.

دیدم یکی در زد. در که باز شد دیدیم خانم ارجمند هست. حاجی بهش گفت: «بیا داخل.»

اومد دیدیم یه موبایل دستشه و داره هی زنگ میخوره.

گفت: «نامزد مجیدی هست. همینجور داره یه بند زنگ میزنه.»

بهش گفتم:

+ خب جواب بده.

- من نمیتونم. آخه بهش چی بگم آقا عاکف. نمیتونم بهش بگم شوهرت تیر خورده. تازه روز عقدش هم هست. راستش من جرات چنین کاری رو ندارم.

+ الان از مجیدی آخرین خبری که دارید چیه؟ زنده هست یا ...

عاصف گفت:

توی اتاق عمله. تیر نزدیک گردنش خورده.

نگاه کردم دیدم همینطور گوشی داره توی دست خانوم ارجمند زنگ میخوره.

گفتم: «گوشی و بده به من.»

گوشی و گرفتم و جواب دادم:

+ سلام بفرمایید.

- سلام. ببخشید آقای مجیدی نیستند؟

+ خیر

- عذرمیخوام من همسرشون هستم. قرار بود تماس بگیرند از چندساعت قبل باهام، ولی تماس نگرفتند و نگران شدم. میشه بگید شما کی هستید؟

+ خانم ببخشید، من همکارشونم (همکارش نبودم. چون اون دانشمند صنعت فضایی کشور بود و من امنیتی. مجبور بودم اینطور بگم.) خواهر محترمم، خیلی ازتون عذرمیخوام اما متاسفانه باید عرض کنم آقای مجیدی، امروز در یه ماموریتی، به طور اتفاقی و مشکوک بهشون تیر خورده. الانم اتاق عمل هستند.

منتظر جواب و واکنش خاصی موندم، اما دیدم صدایی نمیاد.

+ الو. الو ... خانومِ آقای مجیدی صدای من و دارید؟

ظاهرا زنه شوک بهش وارد شد. از اون طرف یکی گوشی و گرفت و گفت:

- الو شما کی هستید. چی گفتید حال خواهرم بد شده.

سرو صدا میومد یکی میگفت آب قند بهش بدید حالش میاد سرجا و یکی میگفت آب بپاشید به صورتش و ...

گوشی رو قطع کردم و به ارجمند چپ چپ نگاه کردم و بهش گفتم: «گوشی و بردار ببر پایین. سیم کارت و باطریش و در بیار و بزارش یه جایی دور از دفتر. به مرتضی بگو یه ماشین بفرسته جلوی درب خونه مجیدی، برن خانومش و بگیرن و ببرن بیمارستان.»

ارجمند داشت میرفت که بهش گفتم بمونه چندلحظه.

کارت بانکیم و از جیبم در آوردم و دادم بهش و گفتم:

«خسرو جمشیدی که توی خاک ترکیه ترور شده، مشخصات خانومش و بررسی کنید. بعدشم شماره حساب دقیق خانومش و پیدا کنید. کارتم و میدم بهتون تا از حساب من که توش الان 5 میلیون و دویست پول هست، 5 میلیون به حساب همسر مجیدی بریزین تا برای سه ماه آینده دستشون پول باشه، چون بهش قول دادم از خانوادش حمایت کنم. ان شاءالله حالا اگر بعد سه ماه زنده بودم باز درخدمتشون هستم.»

ارجمند رفت و من و حاجی و عاصف ادامه دادیم جلسمون رو! حاجی گفت:

- عاکف تو که خبر دادی از شمال داری میای اینجا، دلم قرص شد. البته عاصف خَلَاء و عدم حضور تو رو برام جبران میکنه. ولی خب هر گل یه بویی داره و هر سلاحی یه کاربرد داره. میخواستم بهت این و بگم که تو توی آسمون  شمال تهران بودی اتاق عملیات حریف زنگ زده بهمون. بچه ها تونستن محدوده بیشتری رو از تماسشون شناسایی کنند. ولی چون تلفن اونا ماهواره ای هست و زود هم قطع میکنند هنوز دقیق نتونستیم تشخیص بدیم چخبره و کجا هستند.

+ چی گفتند؟

- همون زنه قبلیه بود و بهمون گفت انگار شما متوجه نیستین که ما کاملا جدی هستیم. خیال میکنید من شوخی میکنم؟ نیم ساعت دیگه که جنازه زن عاکف و بهتون گفتم کجاست می فهمید ما چقدر جدی هستیم. داشت قطع میکرد که داد زدم سرش و گفتم صبرکن. بعد بهش گفتم این دفعه قول میدم پی ان دی اصل و بهتون بدم نه قلابیُ. که اونم گفت بار آخری هست که فرصت میدیم.

+ خب حاجی الان برنامه چیه؟ میخوایم بدیم قطعه ی اصلی رو واقعا؟

- مجبوریم. با مقامات بالاتر تشکیلاتمون رایزنی کردم. اوناهم پذیرفتن طرح رو! چون اینطوری هم میتونیم به منطقه ای که، اتاق عملیات اونا هست برسیم و هم اینکه میتونیم بعد دستگیری اینا محل نگهداری خانومت و از زیر زبونشون بکشونیم بیرون. اصل کاری همین اتاق عملیات توی تهرانه که داره به شمال خط میده چیکار کنن و چیکار نکنن. چون موتور سواره تونست در بره. ما توی ترافیک موندیم. نمی تونستیم با موتور هم زیاد تعقیبش کنیم. چون نظر کارشناسا بر این بود حساس نکنیم طرف مقابل رو.

+ نمیدونم چی بگم حاجی.

- عاکف من میرم یه سر اداره و با مقامات بالاتر بررسی میکنم بازم این طرح رو! یه سری پیشنهادات و نقطه نظراتی هست که باید نظر بدن روی اون. چون از اختیارات من خارج هست.

حاجی جلسه رو ترک کرد و رفت اداره، تا با رییس تشکیلاتمون و یه سری کارشناس های اطلاعاتی امنیتی هماهنگی و بررسی های لازم و انجام بده.

من و عاصف مونده بودیم توی دفتر و داشتیم تبادل نظر میکردیم و عملیات و اتفاقاتی که ممکن بود بیفته رو بررسی میکردیم. ده دقیقه بعد از رفتن حاجی، دیدم از دفتر پایین زنگ زدن به دفتر حاجی که طبقه بالا بود.

تلفن دفتر و جواب دادم:

+ بگو خانم ارجمند میشنوم.

- حاج عاکف، از یکی از نهادها اومدن و میخوان ورود کنند داخل ساختمون. نمیدونیم چیکار دارن. آیفون و زدن و اسم شما و حاجی رو آوردن. در رو باز نکردم. چون اصلا هماهنگی نشده. دستور چیه؟

+ چند لحظه وایسا. گوشی دستت باشه.

رفتم از پنجره دفتر نگاه کردم و دیدم یه ماشین، با پلاک اداری هست و انگار با دوسه تا محافظ دم در ایستاده. برگشتم سمت میز و گوشی و گرفتم و گفتم دوربینی که توی کوچه هست و مربوط به ما هست، هر سه تا تصویرش و بفرست روی مانیتور حاجی، تا من اول ببینم چخبره. اگه میشه زوم کن روی ماشین و اون کسانی که جلوی درب ایستادند.

تصاویر رو فرستاد و همونطور که گوشی دستم بود ومانیتور و میدیدم، بهش گفتم: «دیدمشون. گوشی و بده دست مرتضی.»

مرتضی گرفت گوشی رو بهش گفتم:

«مرتضی جان، فورا مسلح میری پایین دم در. قبلش از دوربین نگاه بکن وضعیت بیاد دستت. رفتی پایین درو باز نمیکنی. از اون پنجره کوچیکی که روی در هست بپرس چیکار دارن. بعد بهمون خبر بده.»

نکته و هشدار امنیتی: شاید سوال شد براتون چرا به ارجمند نگفتم بگه به مرتضی. حقیقتش با اتفاقات پیش اومده و نفوذ در این پرونده و تحرکات مشکوک، من حتی به نزدیکترین افراد هم توی این ماموریت اطمینان نداشتم. کار اطلاعاتی در واقع همینه. از داخل ضربه میخوری همش. برای همین ممکن بود ارجمند تا اینجا نفوذی بوده باشه. شاید مرتضی. شاید عاصف و شاید هم حاجی ... من شیوه خودم رو داشتم. برای همین به احدی در پرونده ها به طور مطلق اطمنیان نمیکردم.

بگذریم.

مرتضی با بی سیم و اسلحه رفت پایین ولی در رو باز نکرد. از دریچه کوچیکی که روی درب داشت، که مثل درهای بازداشتگاه ها می موند، جوابشون و داد و بررسی کرد. بعدش بی سیم زد بالا به من.

- حاج عاکف ... مرتضی؟

+ بگو مرتضی میشنوم!

- آقایون میگن از شورای عالی امنیت ملی اومدن. دستور چیه؟

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۰/۲۵
  • ۷۵۹ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات