مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم و کمی هم بحث میکردیم، دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل. با سرعت بالایی از  از کنارمون رد شد. یه لحظه به سرنشین هاش دقت کردم، دیدم یه مرد و زن داخلش هستن، ولی توجه نکردم. فقط چون سرعتش زیاد بود، نظر من و به خودش جلب کرد.


فهرست - قسمت قبل


حاجی پشت خط بود و ادامه داد و گفت:

- احتمال میدم جاسوسا، میخواستن با این دزدی حواس ما رو پرت کنند. پیش بینی کرده بودم این تحرکات رو.

+ یعنی شما هم مثل من فکر میکنی به این دزدی؟ پای تیم جاسوسی وسطه؟

- تو هم نظرت اینه؟

+ آره حاج آقا. چون توی خونم و فقط به هم ریخته بودن. حتی یه مقدار طلایی هم که بود و با مبلغی پول که توی خونه بود، بهش دست نزدن. ضمنا، سوریه لو رفته بودیم و اینجا هم که تا مرز ترور من و بردن، الآنم احتمال میدم دوباره بیش از حد توی دید اونا هستم در هر پرونده ای. چون تویِ درگیری امنیتی چند ماه اخیر که من دنبالشون کردم و مسئولش بودم، همش به مقابله با سرویس های آمریکایی و اسراییلی برمیگرده. به اضافه ی اینکه، احتمال زیاد میدم مربوط به قضیه ترکیه باشه و اون مهمان دار هتل با اینکه بهش حق السکوت دادیم، بعد از خروج من از هتل فیلم و داده باشه به تیم تامی برایان.

- موافقم باحرفات. تجزیه و تحلیلت درسته. عاکف، من برات نگرانم. انقدر کله شق بازی در نیار. میترسم برات اتفاقی بیفته. بزار بچه ها کارشون و کنند و دورا دور، مراقب تو و فاطمه باشن. اونا که مزاحمت نیستن؟

+ بحث مزاحمت نیست حاج آقا. بحث اینه که حضورشون اذیتم میکنه. اینکه ببینم یکی داره من رو زیر نظر میگیره سختمه. عادت ندارم که محافظ داشته باشم. حضورشون بیشتر من و عصبی میکنه. من خودم بلدم از خودم و خانوادم مراقبت کنم.

- پس اگه نظرت اینه، منم نظرم اینه که تیم حفاظتت اگر طبق خواسته ی تو باید برگرده تهران و پیش تو نباشن، خوده تو هم باید برگردی. و گرنه نمیزارم بدونِ تو برگردن تهران. اگر سرپیچی کنی از دستور تشکیلات، توبیخت میکنم و دستور سازمانی میدم بیارنت تهران و ببرنت قرنطینه تا تکلیفت مشخص بشه.

خندیدم و گفتم:

+ حاجی بیخیال. چرا شلوغش میکنی.؟!

صداش و برد بالا و خیلی جدی و با لحن عصبانیت گفت:

- عاکف جدی گفتم اینبار. به روح پسر شهیدم دارم قسم میخورم که این بار کاملا جدی هستم. بسه دیگه. هی من هرچی میگم تو میگی نه و برای ما اِن قُلت میاری. ای بابا. میگم ما اینجا توی تهران نگرانتیم. یه کم بفهم. من که از طرف خودم حرف نمیزنم.  اینجا ده تا آدم تصمیم گیر داره و سوراخ سمبه رو چک میکنن. سازمان نمیخواد تو سوخت بری. تو، چشم سازمانی. عجب گیری کردیم از دست تو بخدا قسم.

+ حاجی جان چشم. میام تهران. ولی به اینا بگو برگردن. من خودم میرم الان بلیط برگشت رو میگیرم و بر میگردم خونه و تا زمان پروازم، از خونه بیرون نمیام. خوبه؟ ماشینمم میدم دست رفیقم و خودمم هوایی همراه خانوادم میام.دیگه چی میخوای؟

- خوبه. اما حواست باشه. از این به بعد نمیخوام اطلاعات مربوط به تو رو از عاصف و دیگران بگیرم. تو نگران من نباش که درگیر چی هستم و چی نیستم. ذهنم مشغول میشه یا نمیشه. و اینکه وسط کدوم پرونده هستم یا نیستم. تو خودت باید به من بگی خیلی از این مسائل مهم و که برات چه اتفاقی افتاده! حالا گوشی رو بده به تیموری باهاش حرف دارم.

گوشی و دادم به تیموری و بهشون گفت: «برگردید تهران.»

پیاده شدم و بهشون گفتم پیاده شن. وقتی پیاده شدن ازشون عذرخواهی کردم و گفتم:

خلاصه پیش میاد دیگه. بهم حق بدید. شما هم از این به بعد بهتر عمل کنید تا دو تا خط موازی به هم نخورن.

بوسیدمشون و گفتند: «برسونیم شما رو.»

گفتم: «نه میخوام برم بلیط بگیرم و یه کم قدم بزنم. اینجاهم یه بازارچه ای داره. میخوام یه کم توش بچرخم.»

اونا رفتن و منم رفتم بازارو یه خرده ترشیجات گرفتم. تصمیم گرفتم کارام و که رسیدم توی بازار، بعدش دربست بگیرم برم بلیط برگشت و بخرم و رِزِرو کنم و فوری برگردم ویلا.

توی بازارچه که داشتم می اومدم و قدم میزدم و دستفروش ها و مغازه های اونجا رو میدیدم، یه بچه که داشت دو میگرفت محکم خورد بهم. منم لبخندی زدم بهش و توجه نکردم.

همزمان با فاصله سه ثانیه الی پنج ثانیه بعدش یه پسره جوون، بهم تنه زد و، محکم زد به کتفم. عذرخواهی کرد و رفت. داشتم همینطور حرکت میکردم و راه میرفتم و کُتی که تنم بود و درست میکردم، چون بهم بدجور تنه زد، یه هویی احساس کردم موبایلم توی جیب بالای کتم نیست.

دست کردم توی جیب کتم دیدم انگار واقعا نیست!

برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم اون پسره جوونه که بهم تنه زد، داره تند تند میره.

هم زمان اونم برگشت من و دید که دارم نگاش میکنم، بلافاصله دو گرفت و فرار کرد. بازار نسبتا شلوغی بود.

وسیله ها رو از دستم انداختم پایین و منم دو گرفتم رفتم دنبالش. اون هرچی نفس داشت دو میگرفت و منم همینطور دنبالش می دَویدم. مردم همه نگاه میکردن که چی شده. پسره از بازار خارج شد و رفت توی خیابون بین ماشینا. ماشین ها باسرعت میومدن و ترمز میزدن. اینم از روی ماشینا می پرید. معلوم بود آموزش دیده و با تجربه هست که ظرف چند ثانیه با یه حرکت نمایشی موبایلم و زد و با این سرعت فرار کرد. اما نمیدونست چه عقوبتی در انتظارشه.

از روی جدول میپرید. از بین ماشینا لایی میکشید با دویدن. چند تا ماشین خوردن به هم دیگه. بخاطر همین خوردن ماشینا به هم و تصادف هایی که شد، ترافیک عجیبی شده بود. اون از روی ماشینا میپرید و منم تاجایی که میتونستم از روی ماشینا میپریدم و یا از کنارشون می دَویدم. ولی خب اون خیلی تیز بود. من بخاطر تیری که پایین قفسه سینم ، سال 94 در موصل عراق خورده بود، از لحاظ تنفسی سخت مشکل پیدا کرده بودم. معده دردهای شدید هم داشتم. سال 95 هم در یکی از مناطق سوریه تروریستا به طور نامحسوسی شیمیایی زده بودند که من ریَم آسیب دیده بود. ولی به هر حال تا جایی که میتونستم، می دَویدم پشت سرش. جای شلیک نداشتم. چون خیابونا خیلی شلوغ بود.

داد میزدم بگیرینش. ولی اون نامرد زرنگ بود و همینطوری هی جاش و عوض میکرد و میرفت توی شلوغی و هی میومد توی قسمتای خلوت خیابون تا  کسی نگیرتش. یه قمه هم دستش بود که مردم میترسیدن سمتش برن.

حتی تا سه متریش هم رسیدم. انقدر من و دنبال خودش کشوند که آخرشم من و برد توی یه محله خلوت. رفت توی یه کوچه. دیدم گوشی و از جیبش در آورد و سیم کارت و ازش جدا کرد و بعدش گوشی و محکم زد به دیوار کوچه و شکست و در رفت. منم رفتم دنبالش که دیدم عین این بدلکارا از یه دیوار بلند پرید و آویزون شد و رفت توی یه یاغ. منم دور و برم و نگاه کردم و فوری برگشتم سمت گوشی و پسره رو بیخیال شدم.

گوشی شکستم و گرفتم و اون کوچه رو یه بررسی کردم و دیدم دستم به جایی بند نیست.

رفتم همون دو رو بر یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت ویلا. رفتم داخل خونه و کلافه بودم بخاطر این یکی دو روز و اتفاقات ترکیه و الانم توی ایران و این مسائل.

رسیدم داخل خونه مادرم با یه حالت اضطراب و پریشونی دیدم میگه:

- کجایی تو؟

+ چیشده مگه مامان.

- فاطمه دو سه ساعته رفته بیرون برنگشته.

+ کجا رفت؟

- گفت میرم مغازه ی اینجا یه خرده وسیله بگیرم و یکی دوتا از دوستاش توی این محله هستند بهشون سر بزنه و برگرده اما هنوز نیومده.

+ زنگ نزدی بهش ببینی کجاست؟

-  زدم ولی جواب نمیده. محسن جان، پسرم، تو رو خدا برو پیداش کن. اتفاقی نیفتاده باشه واسش. برو اینجا نمون. برو دنبالش خواهشا.

گوشی مادرم و گرفتم و زنگ زدم به مویابل فاطمه، که دیدم میگه: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!

انگار دنیا روی سرم خراب شد. داشتم دیوانه میشدم.

مریضی مادرم، محافظت از من، دزدی خونم که مشخص بود برنامه ریزی شده هست و طبق نظر من و حاج کاظم و عاصف، امنیتی شده موضوعش و دزدی گوشیم، و حالا بی خبری از فاطمه که سابقه نداشت.

از خونه زدم بیرون. بررسی کردم دیدم کسی اون دور و بر نیست، محکم یه چک زدم توی صورت خودم تا از حالت کلافگی و سر در گمی، در بیام و توی شوک نباشم. روم و کردم سمت آسمون و گفتم خدایا کمک کن، فاطمه چیزیش نشده باشه.

توی منطقه ویلاییمون میچرخیدم و دو میگرفتم و کوچه به کوچه دنبال فاطمه میگشتم تا پیداش کنم. هی میدویدم و هی فکر میکردم. عین پرده سینما هزار تا تحلیل و فکر و مسائل امنیتی و ... می اومد توی ذهنم. ذهنم شلوغ شده بود.

توی همون مسیر که داشتم میدویدم ، دیدم یکی از دخترای اون محل که هر وقت ما می اومدیم شمال، میومد پیش فاطمه، چون باهم دوست بودن، رسید به من. تا خواستم سر حرف و باز کنم بگم فاطمه رو ندیدی، دیدم مضطرب هست و میگه:

- آقای سلیمانی سلام. فاطمه داشته میومده خونه ما، اما نیومده هنوز. دو ساعت شده الان. براش اتفاقی نیفتاده باشه؟ به گوشیشم هر چی زنگ میزنم میگه خاموشه.

+ نمیدونم والله. منم تازه رسیدم پیش مادرم، دیدم میگه فاطمه چند ساعته رفته بیرون و برنگشته. گوشیشم خاموشه.

همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید. گفت: «آقای سلیمانی چرا گوشیتون خاموشه. فاطمه میخواست به من سر بزنه ولی نیومده. نگرانش شدم. خونه مادرتون زنگ زدم مادرتون گفته فاطمه چند ساعته گوشیش خاموشه و ما هم ازش خبری نداریم. دیدم حاج خانم خیلی ناراحت بودند داشتم میرفتم پیششون.»

+ نمیدونم چی بگم. گوشیم خورده زمین شکسته. برای همین شما زنگ زدید خاموش بود. بیاید بگردیم توی محل دنبالش.

دیدم داریوش هم سر رسید همزمان. چهار پنج نفر شدیم. یه خرده از جمع فاصله گرفتم و دیدم داریوش اومد پیشم و گفت:

- آقا سلام. حاج خانم بهم گفتن از وقتی موضوع رو، هرچی گشتیم دنبالش اصلا نیست. انگار آب شده رفته توی زمین.

توجه خاصی به حرفاش نکردم و فقط بهش نگاه کردم.

یکی از دوستای فاطمه که اونجا بود رفتم سمتش و بهش گفتم «گوشیت و بده به من»

گوشیش و داد به من و از جمع دور شدم. زنگ زدم به دوستم مهدی که توی شمال بود و از رده بالاهای نیروی انتظامی.

چندتا بوق خورد جواب داد و گفتم:

+ سلام مهدی. خوبی؟ عاکف هستم.

- سلام. داداش عزیز من. خوبی رفیقم.

+ مهدی این خط من نیست و خط یه بنده خداییه. یه خبری دارم برات که خیلی مهمه.

- ان شاءالله که خیر هست. جانم، بگو چیشده؟

+ مهدی، خانومم حوالی ویلای مادرم اینا گم شده. میخوام یه تیم بفرستی اینجا.

- جانننننننن! گم شده چیه؟ مگه میشه عاکف جان؟

+ مَهدی، لطفا الان با من از اینکه چی میشه و چی نمیشه حرف نزن. یه زحمت بکش و به گشتی های خودتم خبر بده فوری بیان اینجا. ضمنا، موبایلمم زدن. یه گوشی rx هم برام بفرست اینجا.

- موبایل آر ایکس از کجا گیر بیارم. حالا باشه چون تویی گیر میارم. تو جز گند زدن چیزی دیگه هم بلدی؟

توجه ای نکردم به حرفش و قطع کردم. به دوست فاطمه که گوشیش دستم بود رفتم سمتش و گفتم تا چند دقیقه دیگه برام گوشی میارن. فعلا اگه میشه گوشیتون دستم باشه، چون احتمالا باید زنگ بزنم اینور اونور. اونم بنده خدا گفت موردی نداره.

یک ربع بعد یکی زنگ زد به خط دوست فاطمه که گوشیش دست من بود. به شماره نگاه کردم، دیدم خط مهدی هست. جواب دادم:

+ بگو مهدی میشنوم.

- سلام. گوشی RX (آر ایکس) خودمون نداریم. یکی از پرسنل و هماهنگ کردم و درخواست دادم، فرستادم بره از اداره اطلاعات اینجا یه‌ دونه بگیره بیاره. خودمم دارم با یه تیم گشتی برای گشتن محل میایم اونجا. نگران نباش.

+ فقط خواهشا سریعتر. میبینمت. فعلا یاعلی.

یه نیم ساعتی گشتیم همه ی کوچه ها و خیابونای اون اطراف رو، ولی دیدیم خبری نیست از فاطمه. دیدم داریوش از جمع جدا شدو رفت یه سمتی داره با موبایل حرف میزنه. بازم توجه نکردم. اصلا انگار این پسره شل مغر بود. یه حالتی داشت! همزمان بچه های نیروی انتظامی هم رسیدند. مهدی هم باهاشون اومد.

همدیگرو به محض دیدن بغل کردیم و بهش گفتم:

+ گوشی و آوردی؟

- آره

گرفتم و یه سیم کارت امنیتی که از قبل داشتم و توی کیف پولم بود، در آوردمش و گذاشتم داخل گوشی که مهدی آورد. فعالش کردم. مهدی گفت:

- تو مطمئنی خانومت گم شده؟

+ نمیدونم.

- مطمئنی اینجا این اتفاق افتاده؟

+ بازم نمیدونم. شک دارم روی این قسمتش.

موبایل و فعال کردم و از مهدی فاصله گرفتم. رفتم دورتر و خواستم زنگ بزنم به حاج کاظم دیدم خودش به محض روشن شدن گوشی زنگ زد. چون جدای یه خط شخصی دو تا شماره کاری داشتم و حاجی هم هر دو تا شماره سازمانی من و داشت. هر دو تا خط تحت رصد و زیر نظر تشکیلات خودمون بود. فوری جواب دادم:

+ سلام حاج کاظم.

- سلام. تو معلومه اصلا کجایی؟ چرا موبایلت و خاموش کردی؟ هان؟

+ خاموش نکردم. (موندم دیگه بهش چی بگم)

یه خرده سکوت کردم و دیدم حاجی میگه:

- چرا ساکت شدی؟ بهت گفتم چرا خاموش بود موبایلت؟

+ راستش توی بازار یه جیب بُرِ محلی جیبم و زد. هرچی دنبالش دویدم شکارش نکردم. همین الان برام گوشی آوردند. شما هم اولین نفری هستی که تماس میگیری.

- پس چون موبایل نداشتی و با تو نتونستن تماس بگیرن، با ما تماس گرفتن.

دیدم صدای عاصف میاد از پشت خط که میگه: «و اینم اضافه کنید بهش که شاید هم نخواستن با عاکف تماس بگیرن.»

خیلی تعجب کردم از حرف حاجی و عاصف که صداش می اومد. با تعجب گفتم:

+ چی شده حاجی؟ متوجه منظور شما و عاصف نشدم

- از خانمت خبر داری؟

اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم:

+ مثل اینکه اون مامورایی که شما برام به عنوان محافظ گذاشتید هنوز برنگشتن و اینطور زود خبرا رو بهتون مخابره میکنن. بگید بیان جلو حداقل. اینطور مخفی نمونن توی شمال همراه من. تعارف نکنن نزدیک تر هم میتونن بشن.!

-  کنایه نزن.

+ جواب من و بدید حاج کاظم. دیگه دارم به هم میریزم واقعا.

- مهم نیست برگشتن یا بر نگشتن. بهم بگو از کی گم شده خانمت؟

+ حدودا دو ساعتی شاید بشه. با مهدی رفیقم که از مسئولین رده بالای انتظامی شمال و همین منطقه هست،، دنبالشیم.

- عاکف یه خبر تلخ برات دارم.

تا حاجی گفت یه خبر تلخ برات دارم، فوری این ذکر و گفتم:

یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی. المستغاث و یا صاحب الزمان. یا عباس نحن بحماک.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۰/۱۲
  • ۶۹۷ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات