مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

اسلحه رو نشونه گرفتم و ،آروم ، قدم  قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم:


فهرست - قسمت قبل


+ تکون بخوری میزنم مغزت و داقون میکنم. آروم برگرد و روت و کن سمت دیوار و دستتو بزار روی سرت. پاهاتم به عرضِ شونه هات باز کن. حرکت اضافی داشته باشی مادرت و‌ به عزات می نشونم و مثل سگ میکشمت.

شروع کردم گشتمش و دیدم مسلحه. اسلحش و از کمرش باز کردم و بهش گفتم بریم سمت ماشینتون. رفتیم سمت ماشینشون و راننده ای که داخل بود، دیدم یه کم ترسیده و داره با موبایلش ور میره. با اسلحه به راننده اشاره زدم بنداز پایین موبایلت رو. اونم انداخت روی داشبورد ماشین. فوری رفتم سمت ماشین و به اونی که اسیرش کردم گفتم:

«برو داخل ماشین .میری صندلی جلو میشینی»

خودمم رفتم صندلی عقب و مسلح نشستم. منتظر بودم یه حرکت اضافی کنند، تا هر دو تاشون و بزنم سوراخ سوراخ کنم. به اونی که اسیرش کردم دستبند دادم و گفتم:

+ بزنش به دستای رفیقت و تن فرمون ببند دستش و با دستبند، بعدشم کلید دستبند رو بده به من. سوییچ و اسلحش و بگیر. اسلحه رو میزاری روی داشبورد ماشین. لوله اسلحه رو میزاری رو به سمت بیرون باشه نه سمت عقب. با انگشتت بزن خشاب و در بیار. هم اسلحه و هم خشاب و هم سوییچ و بده به من. هر حرکتی کنید که غلط باشه، همینجا میکشمتون. و الله قسم میزنم و میکشمتون اگر حرکت اضافی داشته باشید.

اونم تک تک کارا رو درست انجام داد و بهشون گفتم:

+ حالا مثل بچه ی آدم خوب گوش کنید چی میگم. از وسطای خروجم از تهران که سمت اتوبان همت بودم داشتم میومدم سمت کرج و بعدشم چالوس، متوجه شدم دارید من و تعقیب میکنید. قشنگ ماشینتون و دیدم. با همین سمند دنبالم بودید. بعدشم نزدیک چالوس طوطی در رفت سمت رودخونه، خانوم من دنبال طوطی رفت پایین ، شما هم رفتید پایین و داشتید میرفتید سمتش که من سر رسیدم و شما کشیدید کنار و پشت درخت جا خوردید. خیال کردید ندیدمتون؟ میتونستم همونجا کارتون و تموم کنم و یا اینکه یه بلایی سرتون بیارم. خودم عمدا کشیدمتون اینجا توی یه جای خلوت تر. شما کی هستید؟ برای چی دنبال من راه افتادید دارید میاید؟ هان؟ با شمام.

همدیگر و نگاه کردن و حرفی نزدن. دیدم حرف نمیزنن هیچکدوم و جواب من و نمیدن، اسلحه رو مسلح کردم و صدا خفه کن و پیچیدم و گذاشتم روی سر راننده و اون اسلحه ای رو هم که از اون یکی که اسیر کردمش، خشابش و جا زدم و گرفتم گذاشتم روی سر خودش.

راننده بهش گفت صادق بهش بگو دیگه. بگو ماموریت داشتیم. میخواد بزنه واقعا.

اون پسره که اسیرش کرده بودم ،تازه متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم:

+ برو پایین کفشات و در بیار. بندشم باز کن. (دلیلش این بود که گفتم بره پایین کفشش و در بیاره و بندش و باز کنه، چون که ببینمش داره کارش و درست انجام میده و از زیر صندلی یا جایی اسلحه در نیاره و من و نزنه. چون معلوم نبود با کی‌طرفم.)

پسره گفت:

- صبرررر کن. بزار ما تماس بگیریم.

+ با کجا میخوای تماس بگیری؟

- با همونجایی که بهمون ماموریت دادند.

+ چه ماموریتی؟

بازم سکوت کردن.

یه پس گردنی زدم بهش و سرش داد کشیدم و گفتم:

+ بهت گفتم چه ماموریتی؟

- اجازه بدید با خودش تماس بگیریم بهتون میگه.

+  با کی میخوای تماس بگیری؟ مثل اینکه حالیتون نمیشه وقتی میگم چه ماموریتی بازم ساکتید! پس نمیخواید بگید دیگه؟

دیدم بازم جواب ندادند. بهشون گفتم:

+ جواب نمیدید؟ باشه عیبی نداره. حالا که نمیخواید حرف بزنید یه جور دیگه ای باهاتون حرف میزنم تا مثل بلبل واسم چَه چَه بزنید.

اسلحه رو که مسلح بود لولش و آوردم کنار گوش اونی که اسیر کرده بودم و از شانس بدش صدا خفه کن برای این اسلحه نداشتم. نامردی نکردم و یه تیر شلیک کردم به سقف ماشین تا صدای شلیک توی گوشش بمونه. بعد بهشون گفتم:

+ تیر بعدی توی سر هر دو تاتون هست. حالا مثل بچه ی آدم بگید چه ماموریتی؟

مکث کرد چند ثانیه و گفت:

- محافظت از شما.

+ از من!؟

توی شوک بودم که یه هویی دیدم اون پسره داریوش داره میاد سمت ماشین. فوری کلیدِ دستبند و دادم به صادق و گفتم دست دوستت و باز کن و حرکت اضافی هم نکن.

آخه نمیخواستم همسایه مادرم متوجه بشه من کی هستم. اما.

فوری سوییچ و دادم به راننده و گفتم روشن کن و حرکت کن. فقط خیلی زود از اینجا دور شو. داریوش داشت همینطور نزدیک میشد از روبرو به ماشین ما.

فوری اون پسره ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم و از کنار داریوش گذشتیم و دیدم میخ شد توی ماشین و نگاه کرد. منم توجه ای بهش نکردم.

از اون حوالی ویلا خارج شدیم و رفتیم سمت اوایل اون منطقه که ورودی محل بود. همزمان عاصف عبدالزهراء رفیق و صمیمی ترین همکارم زنگ زد به موبایلم:

+ سلام عاکف. من الان توی خونتونم.

- سلام عاصف عبدالزهراء. بگو میشنوم.

- عاکف جان من توی خونتم و دارم بررسی میکنم همه چیز رو. ضمنا برادر خانومتم آزاد کردم. اما در مورد خونت باید بگم ظاهرا برای دزدی نیومدن.

+ یعنی امنیتیه قضیه؟

- میگم حالا بهت، اما اول یه سوال دارم.

+  بگو

- بهم بگو که، تو داخل خونت، توی اتاقت لب تاپ داشتی؟

+ نه عاصف جان. اون و همه جا همراه خودم میبرم. الانم همرامه و پیش خانومم هست و یه جای امنه. حالا بگو اونجا چی میبینی؟

- کتابات و به هم ریختن. میز کارت و به هم ریختن. چندتا سی دی ، وَ همچنین دی وی دی هم روی میز کارت هست که پخش شده روی میز. ببینم عاکف چیز مهمی که توی سی دی و دی وی دی نبود که.

+  نه چیز مهمی نبود. مرسی باهات بعدا تماس میگیرم.

- ببین عاکف قطع نکن کارت دارم.

+  بگو. فقط خواهشا فوری بگو چون وقت ندارم.

- عاکف جان حقیقتش و بخوای حاج کاظم فهمیده. البته من بهش اول نگفتم. وقت کردی، خودت هم زنگ بزن بهش بگو داستان دزدی خونه رو! راستش و بخوای، خودش فهمید قضیه رو! چون کنارم بود موقعی که زنگ زدی و شماره رو دید که تو هستی. برای همین وقتی پرسیدش، دیگه منم نتونستم پنهون کنم ازش.

+ باشه. میدونستم میفهمه و نمیتونی جلوی زبونت و بگیری. ضمنا منم اینجا دو تا مظنون گرفتم.

- من نگفتم. خودش فهمید. بعدشم مظنون؟! مظنون به چی؟! موضوعش چیه؟

+ حالا هر چی هست. بعدا میفهمید. به جایی رسوندمش قضیه رو ، و مطمئن شدم بهت میگم.

- عاکف، موضوع خونت امنیته.

+ موافقم باهات. اما بزار بعدا حرف بزنیم. فعلا خداحافظ.

به اونی که اسیر کردم و از زبون راننده متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم: «زنگ بزن به اون آدم که شما رو گذاشت تا تعقیبم کنید اینجا ببینم کیه؟ بزارش روی آیفون.

زنگ زد و اونطرف خط هم جواب داد:

- سلام حاج آقا. صادق هستم. صادق تیموری.

-- سلام تیموری. عاکف با خانوادش صحیح و سالم رسیدند؟

وقتی دیدم صدای حاج کاظم هست، شدیدا عصبی شدم. اعصابم ریخت به هم و گوشی و از دست تیموری کشیدم گرفتم و با حالت شاکی گفتم:

+ سلام. بله رسیدم. نه برای من، و نه خانوادم هیچ اتفاقی هم نیفتاده.

-- اولا سلام. دوما آروم باش. سوما مثل اینکه دوستانمون ناشی گری کردند! (یعنی خودشون و به تو لو دادند و ضعیف عمل کردند.)

+ کاری به ناشی گریشون ندارم. و باید بیشتر دوره ببینند تا اینطور گند نزنند در تعقیب و‌ رهگیری و مراقبت از یکی. اما مطلب بعدی اینکه، اگه اجازه بدید همین الآن این دوستان برگردند تهران. حداقل اونجا میتونن مراقب خونم باشن. خودتونم میدونید اون دفعه رو به اصرار شما قبول کردم که تیم حفاظت داشته باشم. اینبار دیگه واقعا حوصله این مسخره بازیها رو ندارم.

-- اونا بر نمیگردن تهران. چون دستور حفاظت تشکیلات اینه راجع به تو. ضمنا به منم که نگفتی خونت و زیر و رو کردند. باید از عاصف بشنوم؟

+ نمیخواستم توی این وضعیت ذهن شما رو درگیر مسائل شخصی خودم کنم! بعدشم، من چیز به درد بخوری که امنیتی باشه توی خونم نگه نمیدارم که بخواد به درد کسی بخوره. یه اتاق کاری دارم توی خونه که اونم درش قفل مخصوص خورده. ضمنا توی اون اتاق هم چیزی نیست. نگران نباشید و خیالتون جمع باشه.

با کنایه گفت:

-- قفل مخصوصی که بازش کردند، مگه نه؟

+ شده دیگه. چیکار کنم. اما گفتم که، چیزی نیست اونجا که به درد کسی بخوره.

- پس احتمالا اونایی هم که اومدن توی خونت میدونسن که چیزی به درد بخور وجود نداره که بخوان گیر بیارن اونجا.

همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم و کمی هم بحث میکردیم، دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل. با سرعت بالایی از  از کنارمون رد شد.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۰/۱۱
  • ۶۴۵ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات