بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اسلحه رو نشونه گرفتم و ،آروم ، قدم قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم:
- ۰ نظر
- ۱۱ دی ۹۷ ، ۱۱:۰۰
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اسلحه رو نشونه گرفتم و ،آروم ، قدم قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
رفتیم سمت بیمارستان و مادرم و همونجا دیدم و کارای ترخیصش و انجام دادیم من و مهدی. خدا رو شکر حال عمومیش خوب بود و دکترا اجازه ترخیص دادند.
با مهدی خداحافظی کردم و رفت و قرار شد هم دیگه رو فرداش ببینیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده، سریع بلند شد از سرسفره ی ناهار رو خواست آماده بشه بیایم شمال.
بهش گفتم:
+ فاطمه صبر کن. عجله نکن فدات شم. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن.
زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد:
- سلام عاکف جان.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
گفتم:
+ حاجی فقط تا نرفتم یه موضوعی رو باید حتما بهتون بگم، اونم اینکه یه مورد مشکوک داریم در این پرونده که بر میگرده به سکوی پرتاب. مجیدی رو که میشناسید؟ همون که با عطا کار میکنه؟
- آره چطور مگه؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
بلند شدم و داشتم دست میدادم و خداحافظی میکردم که بیام، گفت وایسا همرات تا پایین بیام و یه کم میخوام توی حیاط قدم بزنم. حیاط مرکز 034 ما حداقل 100 متر بود و یه مکان بزرگ و حدودا پوشیده ای بود دور و برش. روی دیوارها با ایرانیت و نماهای مخصوص که داخل دید نداشته باشه پوشیده شده بود. همینطور اومدیم دو تایی پایین و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
بعد نامه نگاری ها و چندتا کار کوچیک، توی دفتر حاجی داخل همون خونه امن مشغول صحبت و کار، و همچنین بگو بخند بودیم که گفتم:
+ حاجی، تو مرتضی رو سرکار گذاشتیش؟
از ته دل خندید و گفت: