مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستند داستانی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و ششم

بهش گفتم: « بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی. »

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۲۶۰ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و پنجم

بعد از یک ربع بهزاد پیام داد هستم سر تقاطع سوم.

فوری بی سیم زدم به علی اکبر:

+ دویست و پنجاه____

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۳۰۲ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و چهارم

فرودگاه مهرآباد تهران آوریل 2017

ساعت09:30 دقیقه صبح بود. از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز استغاثه خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۲۸۸ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و سوم

فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیله های مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند. خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم.

✅ ایران.......

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۳۰۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و دوم

منم که عینکم مجهز به یک دوربین ریز و حساس امنیتی بود، متی والوک و زیر نظر گرفتم. همزمان فیلمش میرفت روی لب تاپم که توی خونه امن جاسازیش کرده بودم. بعد از چند دیقه یه شخصی اومد کنار والوک توی لابی هتل نشست. فورا دوربین کیفم و فعال کردم. دوربین ریزی که روی قفل کیفم فعال بود ازش فیلم میگرفت. من طبقه بالای لابی هتل بودم. کنار نرده ی آهنی که داشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۳۰۳ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و یکم

نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم.

از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده ای هم بود کسی نبود جز همون بهزاد. سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم.

بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

  • ۰ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۵۰۹ نمایش | میـMiRـرزا
مهربانستان
آخرین نظرات