مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت سی و یکم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و یکم
نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم.
از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده ای هم بود کسی نبود جز همون بهزاد. سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
+چه خبر؟ روی پرونده خاصی کار نمیکنی که؟
_نه اتفاقا همین دیروز ساعت3 تموم شد. درخدمتم.
+ببین بهزاد جان هیچ کی نباید بفهمه میخوای روی این پروژه با من کار کنی. (دلیلش هم این هست که نفوذ توی سیستم گاهی اوقات هست)
_نه خیالتون جمع حاج عاکف.
+میخوام بفرستمت عملیات برون مرزی. مجرد هم هستی. میری با خونه خداحافظی میکنی و میگی دارم میرم ماموریت و یه چندوقتی نیستم.
_چشم حاج آقا. به روی چشام.
بهزاد خیلی جوون با ادبی بود. دوسش داشتم. واقعا معنویت بالایی داشت.
بهش گفتم:
+پاشو برو کارات و برس که وقت نداریم. فرداشب به احتمال قوی خروج داری. من هم یه سر میرم خونه و بر میگردم. منتظر زنگم باش. فعلا برو یاعلی.
بهزاد رفت و منم شروع کردم به نامه نگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای عملیات رهگیری و مراقبت از شخصی که بهش مشکوک شدیم و احساس کردیم توی پرونده ما مرموزانه داره راه میره فقط،، پیگیر شدم.
کارا که تموم شد حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه دسته گل واسه خانمم خریدم.
رفتم خونه.. من و همسرجانم شاممون و خوردیم و یه کم صحبت و شوخی و بگو بخند کردیم و بهش گفتم:
+فاطمه جان،، با زینب خانم صحبت کردی درمورد دخترش و جریان بهزاد؟
_نه آقایی، این چند روز درگیر این مسائل شدیم اصلا حالم خوب نبود. فردا عصر حتما زنگ میزنم و هماهنگ میکنم میرم خونشون.
+نیازی نیست. فعلا با زینب خانم صحبت نکن توی این چند روز. بزار خودم خبرت میکنم.
_چشم. چیزی شده محسن جان.
+نه خانم. بگذریم.
اینم به شما دوستان بگم که من توی دلم آشوب بود، نکنه برای بهزاد اونور توی خاک پاریس اتفاق بیفته و لو بره توسط ضدجاسوسی سرویس اطلاعاتی فرانسه با پشتیبانی آمریکا. چون دلم همش با نیروهایی بود که من مسئولشون بودم. حاضر بودم خودم شربت شهادت و یک جا بنوشم، ولی نیروهای تحت امرم یه خار توی پاهاشون نره.
مخاطبان محترم، خیلی دلم به حال بهزاد سوخت. چون جَوون بود. داشت میرفت توی خاک غربت. معلوم نبود چی در انتظارش بود.
فردا صبح ساعت 8 صبح اداره ساعت زدم.
مستقیم رفتم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء.
+سلام عاصف جان!! چیکار کردی؟
_سلام. همه چیز آماده هست. میتونه امشب بِپَّرِه. وضعیتش هم سفید هست.
+ممنونم. من میرم دفترم. یاعلی.
حدودا ساعت 17/45 غروب بود نزدیک نماز مغرب. دیدم سروکله ی بهزاد هم پیدا شد.
رفتیم باهم توی حسینیه اداره نماز خوندیم و اومدیم دفترم. توجیهات ماقبل عملیات و حین عملیات و مهم بودن اونُ براش توضیح دادم.
آدرس مکان مورد نظر و شخص مورد نظرو بهش دادم و بهش گفتم که اونجا هم اگر مشکلی توی پیداکردن آدرس ها و مکان ها داشت، چیکار کنه و چطور باهامون ارتباط بگیره. با واحد امور بین الملل هم هماهنگ کردم که بهزاد و توی فرانسه تحویل بگیرن و خونه امن و براش راه بندازن. یه تیم سایه هم گفتم از اینجا مراقب بهزاد باشه تا خود فرانسه و بازگشتش.
همه چیز داشت درست پیش میرفت. به بهزاد گفتم:
+پیگیر ازدواجت هم هستماااا. خیال نکن نیستم. منتهی توی این چندهفته ای که از سوریه اومدم تا حالا خودت که میدونی چه اتفاقاتی پیش اومده.
بهش قول دادم بعد ماموریتش حتما پیگیر بشم.
اونم خوشحال شد.
بهزاد و تا فرودگاه بردمش و توی مسیر دوباره توجیهش کردم. بهزاد پرواز کرد.
منم همون سمت رفتم خونه. فردا صبح بعد از اقامه نماز صبح خیلی زود اومدم اداره.
بررسی کردم دیدم بهزاد رسیده. توی خونه امنی که براش تدارک دیده بودیم مستقر شده.
دیگه ارتباط ما خیلی نامحسوس بود.بهش گفتم شروع کنه.
✍️ بزارید از اینجا به بعدو خود بهزاد براتون تعریف کنه:
چند روزی توی فرانسه بودم و لحظه به لحظه ورود و خروج والوک و افرادی که توی دفترش میرفتن و از دور کنترل میکردم. عکس میگرفتم و از طریق #فوق_سری برای داخل ارسال میکردم.
یک روز متوجه شدم والوک داره میره جایی. به طور نامحسوس تعقیبش کردم. رسید به یه هتلی و رفت توی لابی اون هتل نشست.
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
↪️ @kheymegahevelayat_ir1