مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت سی و پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و پنجم
بعد از یک ربع بهزاد پیام داد هستم سر تقاطع سوم.
فوری بی سیم زدم به علی اکبر:
+ دویست و پنجاه____ 110
_110 به گوشم.
+موقعیت دقیق؟
_تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود3دقیقه هست ازش عبور کردیم.
+مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لب تاپت.
_چشم فقط چندلحظه؛؛
بعد از 40 ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.
«« خودروی سمندLX ، تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج 598 »»
فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم « از توی پیاده رو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی.»
به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر. پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم و بهزاد شد جایگزین و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.
از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم.
بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره ، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.
بعد از 5 دیقه واسم فرستادند. اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل (...) برای استراحت انتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن.
یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال می دادم. به بهزاد گفتم موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه. بهش گفتم سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره. اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.
وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم. دو سه ساعت طول کشید تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست.
بگذریم.
به بهزاد گفتم تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.
آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و...
خودم داشتم روی مانیتور اتاقم، از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و می دیدم و بررسی می کردم. قرار بود فردا اول صبح جلسه ی (..............) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوق العاده ی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.
بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطلاعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر می شد.
24 ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود11ونیم صبح)
بعد از نماز صبح نخوابیده بودم و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند. ساعت حدود 11:30 دقیقه بود. دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.
_حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟
+بگوشم بهزاد. چه خبر؟
_داماد اومده بیرون !!
+ماشین عروس داره یا میخواد ساده زیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه.؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟
_فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فککنم. خبری شد بهتون میگم.
فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.
از دوحالت خارج نبود. یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.
چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد: « داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه. »
بهش گفتم: « بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی. »
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
↪️ @kheymegahevelayat_ir1