مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت چهل و یکم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف قسمت چهل و یک
ساعت16
ساعت 4بعد از ظهر بود دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون. فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقه ی (.....) در تهران قطع بشه.
به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید.
دلیلشم این بود که تمومیه این روزایی که بیرون میرفت،50دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود.میشد 80 دیقه. پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم. خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه. دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟
حدود دوماهی به این روال گذشت. ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران. یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم کهمتوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنح روز آینده این اتفاق میوفته.
بلافاصله گفتم برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم. بهزاد هم که ازخداخواسته. اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته.
روز موعد فرا رسید...
از دم هتل شروع کردیم پشت سرش رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود.دقیقا توی چنگمون بود.
رسیدیم پاریس. متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره. ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم. شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتیِ آمریکا به اسم اِستیو لوگانو.
بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی.
نمیدونستیم قراره چی بشه. اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره متی والوک برگرده ایران. با داخل هماهنگ شدیم. به بهزاد گفتم باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و.
متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره.
فرودگاه مهرآباد...
به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.
بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل. ساعت12 شب بود. به بهزاد گفتم من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. باخنده بهش گفتم حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت.
گفت برو حاجی. فدای سرت. تا برسم خونه شد1 صبح. یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم تا بخوابم شد ساعت2 بامداد.
یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت 3 صبح...
موبایل کاریم زنگ خورد. با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ...... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات درمورد پرونده ای که داری روش کار میکنی.
گیج بودم. ساعت 3 صبح بود و مست خواب بودم چشمام می سوخت. انقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام می سوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده.
چهار و هفده دقیقه اذان بود. با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بلافاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره. حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره. رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم.
یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد.
پنج نفر بودیم. حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم ، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام (.........) کشور و همچنین بنده حقیر.
شروع کرد...
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
🌐 @kheymegahevelayat_ir1