مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت سی و نهم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سی و نهم
دو روز بعد... شنبه
حوالی ساعت یازده و ربع بود دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم.
به سه تا از نیروهای پیاده که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلم برداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده روی سوژه.
دوتا از بچه های موتور سوار رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن.
توی ذهنم اومد حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره. باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه.
یه خرده پیاده رفت. تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد.
نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن،
و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه.
کارا داشت به خوبی پیش می رفت. متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف زدند و بعدش خداحافظی کردند. والوک سوار تاکسی شد و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن اون و، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم.
من و رانندم و اون همکار خانم، اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل.
حدوداً ساعت 2 بعد از ظهر بود که بچه های اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند.
بچه ها گفتن حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات.؟
گفتم بفرستید روی لب تاپم. لب تاپم و از کیف در آوردم و روشنش کردم دیدم نوشته شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و راه اندازی سیستم های نرم افزاری کار میکنه.
خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، 24،24 کار کنید.
حدود یک هفته اینطور گذشت. تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون. فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطلاع ثانوی. چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه. آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید. امضاء ......اداره........ عاکف.
یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی.
متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد. هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست. هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه.
✅ سه شنبه تهران...
بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از 5 روز اومده بودم خونه. صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم، بهم گفت سر رات منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چندجا خرید. رسوندمش. بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره.
حدود ساعت 9 صبح بود و کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل. وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست. گفتم پس بعدا میام.
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
🌐 @kheymegahevelayat_ir1
وبلاگ عالی و مطالب آموزنده و مفید بود .
همیار رایانه پاسخگوی تلفنی سوالات ومشکلات رایانه وموبایل
شماره تماس **********
www.*************.ir سایت:
تلگرام : https://t.me/*************
اینستاگرام : https://instagram.com/_u/*************
سروش: https://sapp/*************