مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت بیست و یکم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت بیست و یکم
حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت.
یه شب ساعت 9:00 شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تاموتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه.
گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد:
+سلام خانم خوبی؟ کجایی؟
_سلام ممنونم عزیزم. به لطف شما خوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟
+من که نمی تونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم.
_کجایی؟
+شما کجایی خانمی؟
_خونه مامانم.
+آماده شو میام دنبالت بریم جایی.
_نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو هستند.
+چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون.
_جون من محسن؟؟ کجا؟
+بهت میگم. خداحافظ.
زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود 80 متر قبل از ماشینم ایستاد.نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم.
زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم:
+میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الآن در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید. چون امکان داره بیرون بریم برای شام.
محافظِ که اسمش حسین بود گفت:
_ «حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟»
+جای گرونی نیست.
خندیدو گفت: «میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه.»
گفتم رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم.
حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم.
پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی.
گفتم: نه ممنونم. باید برم.
به حسین پیام دادم گفتم میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.
خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم.
اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم:
+چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟
_هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟
+با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی.
_خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری.
+خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن.
_امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی.
+مخلصتم دختر حاج رضا.
حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم عین رابطه مادر دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول.
زنگ زدم به مادرم.
+یا الله، سلام علیکم سردار.
به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند می شدم.
ادامه دادم:
+چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟
فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات.
_نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم.
+مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده.
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
↪️ @kheymegahevelayat_ir1