مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت یازدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت یازدهم
_ سلام پسرم، خوبی فدات شم. خدا بابات و رحمت کنه. اونم گاهی اوقات میرفت وچندماه نمی اومد. تا اینکه اگرم می اومد، یا شکسته بود، یا زخمی بود، یا نیومده برمیگشت منطقه. بلندشید بافاطمه بیاید اینجا. خواهرات و داداشات هم اینجان. همه منتظرتیم.
+مادرجان، فاطمه غذا درست کرده، ما خونه می مونیم. ان شاءالله عصر مییایم اونجا پابوسی شما.
خداحافظی کردیم.
فاطمه اومد نشست پیشم. هدیه هاش و بهش دادم و یکی یکی باز کرد. خیلی خوشحال شد.
ناهار و خوردیم و خسته و کلافه حدود سه ساعت خوابیدم. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و با فاطمه رفتیم مزار پدرِ شهیدم.
از همون طرفم رفتیم خونه مادرم، خواهرام اونجا بودن. داداشام هم بودن. خیلی خوشحال شدیم هم دیگرو دیدیم. اونا نمیدونستن من کجا میرم و میام. فقط میدونستند ماموریتم. فقط خانمم اطلاع داشت و مادرم. مادرم حتی از مکان ماموریتم با خبر نبود.
مشغول بگو بخند بودیم دیدم گوشیم زنگ می خوره.
دیدم ادارمون هست از جمع فاصله گرفتم و جواب دادم. حاج کاظم بود.
_سلام عاکف. کجایی پسر؟
+خونه مادرم!
_از جات تکون نمیخوری تا بهت بگیم. از اتاقت بیرون نمیای.
+یعنی چی حاجی، چی شده مگه؟
_فعلا خداحافظ!
تعجب کردم. از پشت پرده یواشکی خیابون و دید زدم. تردد خودروها و آدم ها عادی بود.
طوری که خانواده حساس نشن اومدم دکمه آیفون تصویری و زدم و بیرون و جلوی درو رصد کردم. چیز خاصی نمی دیدم. مادرم گفت:
_سیدمحسن پسرم چیزی شده مادر؟؟
+نه فدات شم مادرم. چیزی نشده. یکی از دوستان بوده کارم داشته.
فاطمه یه خرده به هم ریخت انگار گفتم یکی از دوستان بوده و کار داشته.
حدود بیست دیقه گذشت حاج کاظم زنگ زد.
_عاکف، آیفون و بزن بچه ها پشت در هستند. بیا توی حیاط خونه مادرت، یه موضوعی رو بهت میگن.
+چشم.
آیفون و زدم و همکارم اومد داخل حیاط. منم اومدم توی حیاط، دیدم سیدعاصف عبدالزهراء (که اسم اصلیش س.م) از همکارای صمیمی من که هم دوره خودم بودو توی دانشکده باهم درس خوندیم،، با دوتا از بچه های دیگه باهم اومدن داخل حیاط، دروپشت سرخودشون بستند.
+سلام عاصف جان. بریم بالا!
_سلام حاج عاکف.. نه ممنون. خوب گوش کن عاکف ببین چی میگم.
+بگو
یه اشاره زد به دونفری که از بچه های تشکیلات بودند و از نیروهای عملیاتی بودند، گفت یکیتون دم در بایسته و یکیتون بره توی ماشین.
ازشون فاصله گرفتیم و رفتیم وسط حیاط ایستادیم. عاصف گفت:
_عاکف، امروزساعت 3 صبح، برادرانمون از واحد اطلاعات حزب الله لبنان که بعضی نیروهاش توی سوریه مستقر هستند، به واحد ضدجاسوسی ایران خبر دادند که تو توی سوریه لو رفتی.
ظاهرا، لحظات آخر حضورت توی سوریه متوجه شدند، که تو مامور امنیتی ایران هستی. افسرای سیا چهرت و شناسایی کردند.
+یعنی چی عاصف؟من که طبق اصول پیش رفتم. سایه(تیم مراقبت از دور) هم که حواسش به همه چیز بوده و موانع و برطرف میکردن.
_نمی دونم عاکف.. الان اوضاع بیخ پیدا کرده. چهرت لو رفته. سیا با همکاری موساد امکان داره بخواد رو دست بزنه بهمون. حواست باشه. ضمنا، نظر تشکیلات این هست که دوتا از زُبده ترین نیروهای حفاظت باید همه جا اسکورتت کنند.
+عاصفجان، برادرِ من، دست بردار... دست و پام و میخواین ببیندید؟ من اینطوری نمیتونم کار کنم. من زن دارم. خانمم متوجه بشه حالش بد میشه. تو که میدونی من توی چه شرایطی هستم. بعدشم قراره دوباره بهم پرونده بدن باید کار کنم. این طور نمیشه که.
_برادر من، حاج عاکف،تاج سر، همکار، بفهم. ما از تو انتظار داریم حداقل که درکمون کنی.. تو در بد موقعیتی هستی. چرا داری عین مردم فکر میکنی، که خیال میکنند فقط توی این مملکت شخصیت های سیاسی و وزیر و دانشمندان هسته ای ترور میشن.
یادت رفته اکبری و چطور سه سال قبل توی شمیرانات توی خونَش ترور کردند.؟ کی فهمید؟ یه تشیع جنازه درست و درمون برای نیروهامون نمی تونیم بگیریم. روی سنگ قبر بچه هامون ببین چی نوشته. یادت رفته اسماعیلی رو چطور توی شمال ایران ترور کردند هیچکسی هم نفهمید.
یادت رفته عاشوری چطور توی سیستان و بلوچستان شهید شد؟
همینطور داشت توضیح می داد......
گفتم:
+باشه عاصف جان. من حرفی ندارم. فقط دست و پاگیر نشن.
حرکت کردیم اومدیم تا دمِ در حیاط که بهم گفت:
_ بیرون نیا. فقط یه لحظه سرت و بیار بیرون سمت راست کوچه جلوی L90 اون سمند و که مشکی هست ببینش!!!
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
↪️ @kheymegahevelayat_ir1
سال نو مبارک دوست عزیز
دنبال آهنگ جدید میگردی.... برید به آدرس زیر
*******************
با تشکر