مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 66
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
اومدم وسط حرفای حاجی و گفتم:
+ حاجی. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود. تو می دونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم. اگر این جوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و سیاستمدارای فعلی بیارن. من ولی آروم نمیشینم...
- باز دیوانه شد. باباجان، طرف رو جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داغونه. احساس خفگی میکنه.
عصبی شدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت میزش و گفتم:
+ اون به ناموس من و تو، توهین کرد توی بازجویی. به ناموس یک ملت توهین کرد. توی بازجویی مسخرمون میکرد. من صدها بازجویی داشتم تا حالا. کدوم یکی رو سراغ داری اونطور زده باشم. خودت میدونی که بدون گوش مالی دادن حرف میکشم. ولی اون جاسوس آمریکا و اسراییل حقش بود. یک کلام ختم کلام. دفعه بعد هم کسی همچین غلطی کنه، جوری میزنمش صدای سگ بده.
- عاکف، آروم باش. چرا زودی عصبی میشی.
+ حاجی تو میدونی همه چیز رو ولی خودت داری روی مخم راه میری.
- اگه قول میدی آروم باشی مثل همه ی پرونده های دیگه ای که بازجویی کردی، برو اینم خودت انجام بده و مراحلش رو پیش ببر. اما باهات شرط سازمان رو طی کردم و گفتم. به اعصابت مسلط باش.
+ آره واقعا قول میدم حرکت اضافی نکنم.
- عاکف قول دادیییییاااااا . باز مثل قضیه جاسوس آمریکایی نشه که زدی لت و پارش کردی بهت یه نیشخند زده بود که مثلا مسخرت داشت میکرد. اونطور نشه؟
+ حاجی من برم. انقدرم این رو نگو بهم... منطق من اینه جواب استکبار و جاسوسای اشغالش رو با زور باید داد...
- باشه برو. خدا بخیر کنه.
+ میگم عطا رو ببرن خونه 050 (صفر پنجاه) چون چند طبقه هست و بهتره. داریوش همسایه مادرم توی شمال که رابطِ عطا و دیگران بود، توی خونه الف 5458 هست. میگم اونم منتقل کنند 050 و شیوا صادقی رو هم اگر بهتره حال عمومیش میگم اونم بیارن 050 و هر کدومشون رو جداگانه توی هر طبقه بازجویی میکنم. از شمسیان آخرین خبر چیه؟
- فعلا سراغ شمسیان نرو به نظرم. اون و باید از لحاظ روانی بیشتر روش کار کنیم. چون مشکل روحی داره. فعلا اگر خودتم نظرت مثبت هست روی این سه تا کار کنیم ببینیم چی میگن. شمسیان رو حالا وقت هست.
+ باشه. من دارم میرم.
از دفتر حاجی اومدم بیرون و رفتم دفتر خودم.
زنگ زدم به تیم حفاظتم و گفتم: «میریم تا چند دقیقه دیگه 050.»
قطع که کردم دیدم مسئول دفترم اومد داخل و در رو پشت سرش بست و گفت:
- حاج عاکف، آقا عاصف عبدالزهرا اومدن. میخوان ببینن شما رو. بگم بیاد داخل؟
+ آره بهش بگو فوری بیاد داخل. اتفاقا باهاش کار داشتم. ضمنا، از این به بعد تنها کسی که می تونه بدون هماهنگی بیاد داخل همین عاصف هست.
رفت و به عاصف گفت میتونه بیاد داخل... عاصف اومد و بهش گفتم بشین. نشست و با هم شروع کردیم حرف زدن، بهش گفتم:
+ عاصف از این به بعد نیاز به هماهنگی نیست. کله کن بیا داخل. الانم یه زحمتی بکش. ظاهرا دیشب عطا و شیوا صادقی و همسایه مادرم اینا که توی این پرونده جمعشون کردیم، توی بازداشتگاه اداره بودن و یکی دو ساعت قبل بردنشون 5458... دستور بده به بچه های اسکورت متهم، که با دقت و حفظ شرایط لازم، جاسوسا رو از خونه الف 5458 ببرن به صفر پنجاه. بگو ببرن اونجا منم میرم بازجویی میکنمشون.
- نیازه منم بیام؟
+ اگه بیای بد نیست. با من میای یا با ماشین حمل جاسوس میری؟
- با تو میام.
+ باشه. پس بیا از همین جا زنگ بزن به بهزاد و سیدرضا و مرتضی بگو آماده باشن. خانم ارجمندم خبر کن تا همه برن اونجا. چون شیوا صادقی رو هم میخوان ببرن توی خونه، تا بازجویی کنم ازش، ارجمند باشه.
مجوز تغییر مکانم الان فکس میکنند از معاونت برام میاد. فقط یه چیزی عاصف جان، اونم اینکه توی اسلحه و کت یا پیراهن بچه های خودمون جی پی اس یادتون نره. همه چیز و رعایت کنید.
نکته: دلیل جی پی اس در کت و اسلحه نیروهامون این بود که موقع حمل جاسوس اگر اتفاقی افتاد، یا دشمن توانست توسط عوامل نفوذی، نیروهاش رو فراری بده و یا نیروهای ما رو گروگان بگیره یا شهید کنه، ما بدونیم چی به چیه و کجا هستند و نیستند.
بگذریم، وارد جزییات نشیم بهتره.
همزمان که داشتیم حرف میزدیم، دیدم مسئول دفترم زنگ زد اتاقم. گوشی و برداشتم و گفتم:
+ جانم بگو
- حاج آقا، از دفتر حاج آقای (...) زنگ زدن گفتن همین الان با شما کار مهم دارن و منتظر شما هستن توی دفترشون. آقای عباسی که مسئول دفترشون هستند زنگ زدن و گفتن که بهمون اطلاع بده که آقا عاکف تا کی میرسه بالا.
+ من که دارم میرم یه جایی بازجویی دارم. چی گفتی به مسئول دفترش؟
- گفتم خبرتون میکنم.
+ باشه عیبی نداره. الان هستم یکدفعه میرم ببینم چیکارم داره. زنگ بزن بالا با مسئول دفترش هماهنگ کن پس.
- چشم.
قطع کردم دیدم عاصف میگه:
- چیشده؟
+ میگن بابابزرگ کارمون داره. (من به رییس تشیکلاتمون میگفتم بابابزرگ.)
- میری اونجا؟
+ آره یه سر برم بالا ببینم چی میگه. پس عاصف جان من نظرم اینه تو برو. چون اینجا معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه. تو برو مقدمات بازجویی رو بچین من میرسونم خودم رو.
- باشه پس من میرم. فعلا یاعلی
+ برو خدا به همرات. مواظب باشید.
عاصف رفت و منم رفتم بالا و رسیدم دفتر حاج آقا.
مسئول دفترش هماهنگ کرد و گفت فلانی اومده... بعدش ریس دفترش دکمه رو زد و در باز شد و من رفتم داخل.
+ یا الله. سلام علکیم حاج آقا.
- به به. و علیکم السلام و رحمة الله. بفرما بشین جوون.
+ چشم.
رفتم نشتم و یه چند دقیقه ای هم به سکوت و هر ازگاهی هم نگاه به همدیگه گذشت، دیدم همزمان حاجی هم که معاون تشکیلات و معاون همین رییسمون بود وارد شد.
بلند شدم به احترامش و اومد روی مبل توی دفتر رییسمون، درست روبروی من نشست.
یه کم اونا هم خوش و بش و بگو بخند همیشگیشون و کردن و منم همینطوری سرم پایین بود و هر از گاهی یه نگاه بهشون میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم حرکاتشون رو چون کلا توی فاز خودم بودم. بیشتر سکوت میکردم.
راستش نه حوصله داشتم با این اتفاقات اخیر، و نه خوشم میومد با بالادستیام قاطی بشم.
یه هویی رییس سیستممون به معاونش که همین حاج کاظم خودمون بود گفت:
خب شروع کنیم؟
بله خواهش میکنم. بفرمایید.
روش رو کرد سمت من و یه نفسی کشید و گفت:
- خب آقا عاکف حقیقتش گفتم تشریف بیارید اینجا تا مطلب مهمی رو بهتون بگم. دومی رو اول میگم و اولی رو دوم. نظرت چیه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+ خواهش میکنم. در خدمتم حاج آقا.
- دومی رو که اول میخوام بگم، ناراحت نشو پسرم. بنا بر تجربه میگم. نمیخوام ورود کنم اصلا به این قضیه، چون کسانی که باید بهت بگن، قطعا تا حالا گفتن. اما خب بنا بر احتیاط دارم تذکر سازمانیم رو میدم. می دونم به کارت واردی و نیاز به حرف من و حاج کاظم نیست. اما تو رو خدا یه کم خارج از کشور میری بیشتر مراعات کن. چون سیستم اطلاعاتی امنیتیه ما به آدمی مثل تو و امثال اقا عاصف و بچه های دیگه نیاز داره. این تشکیلات به جوونای مومن و انقلابی مثل تو که اهل جناح بازی نیستند و ولایی و انقلابی صد در صد هستند، شدیدا توجه میکنه. ضمنا لطف کن توی بازجویی ها یه خرده بیشتر از الان و قبل صبور باشی. به موقع حمله کن و شاخ به شاخ بشو. به موقع هم سکوت کن. به موقع جنگ روانی داشته باش. به موقع گوش مالی بده. هرچیزی جای خودش. حرکت دفعه قبل تو رو من اصلا نپسندیدم، علیرغم اینکه کیف میکنم اقتدارت رو میبینم ولی کار جالبی نبود در اون حد پیش رفتن.
خندیدم و گفتم:
+ چشم. ولی گاهی اوقات دست خودم نیست. پیش میاد دیگه. دستم سنگینه یه کم.
- بگذریم. اما مطلبی که مهم بود رو اول باید میگفتم ولی دوم، یعنی الان میخوام بگم... اونم اینکه بیا. این برگه رو بگیر و بخون.
رفتم برگه رو گرفتم و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما.
برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متن روی کاغذ و توی دلم خوندم.
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat