مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

اما چابکسر ...

200 متر قبل از بیمارستانی که میگفتند یکی اونجا بستری هست، و میگه خانوم فلانی هستم، یه زمین حدودا 500 متری بود که خالی بود. به خلبان هلیکوپتر گفتم همونجا فرود بیاد و بشینه. وقتی نشست و از هلیکوپتر پیاده شدیم، به فیروزفر زنگ زدم که ما نزدیکتیم و ازش خواستم دو سه تا از ماشینا رو بفرسته تا بچه های رهایی گروگان و واکنش سریع و فورا بیاره تا بیمارستان. چون لباس مشکی و نقاب داشتن، و باید تا اونجا دو میگرفتن، باعث رعب و وحشت مردم میشد. حدود سه چهار دقیقه بعد سه تا از ماشینای امنیتی اومدن و مارو رسوندن تا داخل حیاط بیمارستان.


فهرست - قسمت قبل


داخل حیاط بیمارستان ...

فیروز فر که دید ما رو، با محافظاش دو گرفتند اومدن سمت ما. وقتی به هم دیگه رسیدیم همونطور نفس نفس زنان، بهش گفتم:

+ اون خانم کجاست؟

- توی همین بیمارستان. داخل اتاق 24.

+ من میرم داخل. اما قبلش یه زحمت بکش، به حراست بیمارستان بگو سالن منتهی به اتاق 24 همین الان تخلیه بشه. چون ممکنه هر اتفاقی بیفته. برای همین میخوام واسه مردم مشکلی پیش نیاد. ضمنا خودتم حراست و همراهیشون کن تا به طور نامحسوس این اتفاق بیفته و کسی مشکوک نشه.

چند دقیقه موندیم و فیروزفر هماهنگ کرد و خودشم رفت داخل همه چیز و آنالیز کرد و بعدش اومد بیرون بهم گفت: «همه چیز آماده هست برای ورود شما به اون سالن. یکی از بچه های خودمونم داخل هست.»

بعدش فیروزفر به یکی از محافظاش گفت: «آقای عاکف و با حفاظت ببرید پیش اون خانوم.»

با 2 تا از نیروهای ویژه که نقاب هم داشتند و مسلح بودن، و با همراهی یکی از محافظای فیروزفر، مسلح رفتیم داخل سالن بیمارستان. فیروزفر به 8 تا از نیروهای دیگه گفت منطقه رو پوشش بدید. خودش با دو تا محافظ دیگش ، از پشت سر همراه ما با فاصله کمی اومدند داخل.

نمیدونید اون لحظه چه لحظه ای بود. فقط خدا خدا میکردم خود فاطمه باشه. رسیدم جلوی درب اتاق شماره 24.

از پشت شیشه اتاق، اول داخل و نگاه کردم. مسائل امنیتی رو لحاظ کردم و به اون دوتا نیروی ویژه و محافظ فیروزفر که همراه من بود گفتم:

«بیرون بمونید هر سه تاتون، من میرم داخل اتاق.»

در رو آروم باز کردم و رفتم داخل. نگاه کردم دیدم دو تا تخت هست. روی یه تخت خالی بود و روی یک تخت دیگه یک نفر بود که روی خودش و کرده بود سمت پنجره و پشتش سمت من بود.

یه سرفه کردم. دیدم خبری نیست و روش رو بر نگردوند. پیش خودم گفتم شاید دام و دسیسه باشه و بخوان من رو گیر بندازن و از تیم تروریستی مقابل هست و ممکنه طرف مسلح باشه.

همونطور که آهسته قدم بر میداشتم و میرفتم جلو و سعی میکردم خودم و به تخت اول که خالی هست نزدیک کنم، تا یه وقت اگر حیله دشمن بود برای ترور من، بتونم پشت اون تخت سنگر بگیرم، آروم دستام و بردم سمت کمرم و اسلحه رو در در آوردم ، همزمان یه بار دیگه سرفه کردم و بعدش آروم صدا زدم و گفتم:

«فاطمه» ؟!!!

دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند و دیدم، وایییییی ...

دیدم فاطمه هست. ولی صورتش زخمی و کبود و داغون شده.

خدا میدونه اون لحظه انگار دنیا رو به من دادند. یه نفس راحتی کشیدم. تا من و دید و با هم چشم تو چشم شدیم، رفتم سمتش. یه هویی خواست از روی تخت بلند شه، که دردش نزاشت و نالش رفت هوا. فوری رفتم بغلش کردم و توی آغوشم گرفتمش. خیلی لاغر و بیحال شده بود. زیر چشمش کبود شده بود. یکی از پاهاش شکسته بود. سرش بخیه خورده بود. دستش هم شکسته بود. اصرار کرد از جاش بلند شه و بشینه، منم چاره ای نداشتم و کمکش کردم و آروم بلند شد و بغلش کردم . توی بغلم داشت فقط گریه میکرد. بهش گفتم:

+ سه روز گذشت، ولی انگار سیصد سال شد برای من. چیکار کردی با من فاطمه زهرا؟ بیچاره شدم بخاطرت.

فاطمه فقط گریه میکرد. خیلی درد داشت و حالت ضعف و بیحالی داشت.

دیدم از بس گریه میکنه، حتی نمی تونه یه کلمه حرف بزنه باهام. خیلی هق هق میکرد. تا میگفت محسن، منم میگفتم جانم یه هویی بی اختیار گریه هاش بیشتر میشد و نمیتونست حرف بزنه ...  دست روی سرش کشیدم و موهاش و نوازش کردم و گفتم:

+ الهی دورت بگردم. همه چیز تموم شده فدات شم ... خیالت جمع. دیگه همه چیز تموم شده. دیگه راحت میتونی زندگی کنی. قول میدم همش و جبران کنم. تموم این اتفاقات و من جبران میکنم واست ... وظیفه منه. باید ده برابرش سر من میومد. فاطمه تو رو خدا ببخش من و که باعث دردسرم برات.

همینطور هق هق میکرد و گریه میکرد و توی بغلم بود و تموم  قسمت جلوی پیرهنم و قفسه سینم خیس شده بود از اشکش، گفت:

- محسن همه تنم درد میکنه. خیلی سرم و پاهام درد دارن. کتکم زدند. میگفتن تاوان کارهای شوهرت و تو باید پس بدی. تا تونستن با کابل من و زدن.

+ الهی فدات شم عزیزم. الان همه چیز تموم شده. منم دیگه کنارتم. زود زود خوب میشی و باهم میریم خونه.

- محسن کجا بودی تا حالا؟

+ من دنبال تو میگشتم قربونت برم. فاطمه زهرا بیچارت شدم من. بخدا بدون تو زندگی برام سخته. الان میفهمم بدون تو من طاقت نمیارم.

- الهی دورت بگردم عزیزم. چرا انقدر زیر چشمات گود افتاده؟ چقدر چشمات و صورتت خستس.

+ مهم نیست خانوم. فدای سرت. تو خوب شو فقط، من خوبم. نگران من نباش. چیزیم نیست. اتفاقا الان بهترم شدم وقتی دیدمت.

- مادرت کو. چرا اون رو نیاوردی؟

+ من نمیتونم وسط ماموریت برم اون و بیارم که عزیزم. خدا می دونه وقتی همکارام اطلاع دادند بهم که یکی میگه همسرته، نفهمیدم چطوری اومدم اینجا.

- ای جانم

+ وایسا به مادرمم زنگ میزنم الان تا بچه ها از اونجا بیارنش پیش تو. اصلا نظرت چیه یکی دو روز بمونی همینجا توی بیمارستان، بعدش که حالت بهتر شد، با مادرم باهم میریم تهران.

- هرچی تو بگی آقا.

+ تو بگیر دراز بکش قشنگ روی تخت. نشین اینطور.

- چشم.

زنگ زدم به مادرم. یه چندتا بوق خورد جواب داد:

- الو. سلام پسرم. خوبی؟ از فاطمه زهرا چه خبر؟

+ سلام مادرم. خوبه خوبه. عالیه. الان پیش فاطمه خانم عروس محترمتون هستم.

- گوشی و بده باهاش حرف بزنم. بخدا دیگه طاقت ندارم که بخوام این همه راه و صبر کنم تا بیام چابکسر ببینمش. فقط میخوام صداش و بشنوم اول تا بعد برسم پیش دخترگلم.

+ چشم  ...  گوشی ...  گوشی و نگه دار الان میدم بهش باهم حرف بزنید.

گوشی و دادم به فاطمه و با مادرم شروع کرد تلفنی صحبت کردن و منم همینطور که کنار تختش بودم یه لحظه به خودم اومدم. چند تا کلمه اومد توی ذهنم. عین پرده سینما از توی مخم این کلمات گذر میکرد.

(... طاقت ندارم ... !!! تا بیام اونجا.!!! دارم میام.؟؟؟ !!! !!! تا بیام چابکسر؟!!! !!! ؟؟؟ ؟؟؟)

فاطمه داشت همینطوری حرف میزد با مادرم  و میگفت مادرجون دلم براتون تنگ شده و قربون صدقه هم میرفتن، فوری بهش گفتم:

+ فاطمه گوشی و بده به من. فاطمه بده ولش کن نمیخواد حرف بزنی الآن.

فاطمه مات و مبهوت و ساکت مونده بود.

گوشی و از فاطمه گرفتم و از تختش فاصله گرفتم و اومدم سمت درب اتاقی که فاطمه بستری بود. حالا فاطمه که مات مونده بود، از اینکه دید گوشی و گرفتم و دارم میرم بیرون،  دوسه بار صدام کرد و هی گفت: « محسن. چی شده. چرا اینطور میکنی.؟ دارم حرف میزنم خووو  ...  این چه وضعشه. اه مسخره»

توجهی نکردم اون لحظه به حرفای فاطمه. به مادرم گفتم:

+ مادر کجایی تو؟ گفتی داری میای چابکسر؟

- آره پسرم. توی راه چابکسر هستم. پسرم از کنارش تکون نخوری که یه وقت خدایی نکرده بازم اتفاقی بیفته ها ... بمون کنارش من دارم میام.

اتاقی که فاطمه بستری بود و ترک کردم و امدم بیرون و با تعجب گفتم:

+ مامان تو از کجا فهمیدی فاطمه اینجاست؟ با کی داری میای؟ اصلا چطوری داری میای اینجا؟

- وااا ... این چه حرفیه؟ خب با همون خانم و آقایی که تو از بیمارستان فرستادی، اومدن دنبالم، دارن من و میارن اونجا پیش تو و فاطمه دیگه!!!

یه لحظه سکوت کردم و توی دلم گفتم:

واااااااایییییییییییییییییییییییییییییی. چه خاکی بر سرم شد.

به مادرم فقط گفتم:

+ گوشی و بده من باهاش حرف بزنم.

- باشه . گوشی دستت.

یه هویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میاد و یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره.

همونطور که گوشی دستم بود داد زدم:

+ مامان. مامان ...  الوو ... . الوووو ... . مامان صدای من و داری؟ الوووووو. مامان. الووووو. جواب بده دیگه. الووووو.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۱/۳۰
  • ۷۱۰ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات