مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

حاجی تلفن و گرفت و گذاشت روی آیفون و گفت:

« کاظم هستم بگو. »

طبق معمول، و طبق دفعات قبل که باهامون تماس داشتند، صدای یه زن بود که گفت:

«بهتون توصیه کردم با من بازی نکنید.»

همزمان که حاجی داشت حرف میزد، بهش اشاره زدم طولش بده. باهاش حرف بزن همینطور تا بتونیم نقطه تماس و پیدا کنیم. ارجمند هر چند ثانیه دستش و میبرد بالا و آروم میاورد پایین و به حاجی میگفت داریم نزدیک میشیم. بیشتر زمان بگیرید و باهاش حرف بزنید.


فهرست - قسمت قبل


زنه گفت: «با من بازی نکنید و اون قطعه رو بدید تا از کشور خارج کنیم. و گرنه یه تیر خلاص نثار همسر عاکف میشه.»

حاجی گفت:

«مثل اینکه خودت بیشتر دوست داری بازی کنی. ما بازیت نمیدیم. شما بیش از حد داری لج میکنی. بعدشم چرا پای مهندس مجیدی رو وسط کشیدید؟ خب قطعه رو میخواید مثل بچه آدم بگید خودمون بیاریم.»

اون زنه گفت:

«از نصیحتتون ممنونم کاظم خان. تازه داره از این بازی خوشم میاد. میخوام یه فرصت دیگه بهتون بدم. شما یه مهندس دیگه توی سکوی پرتاب ماهواره دارید به اسم عطا. این بار اون باید پی ان دی رو بیاره. هرکسی غیر از اون بیاد، مسئول خونش شمایی و مثل مجیدی میزنیمش.»

تلفن قطع شد.

من و حاجی و رضوی رفتیم سمت میز خانم ارجمند ببینیم تونست نقطه تماس و پیدا کنه یا نه.

پرسیدم چی شد.؟

گفت: «هنوز توی همون محدوده چند هزار کیلومتری قبلی هستند. نمیشه دقیق پیداشون کرد. چون زود قطع میکنن.»

نکته: مخاطبان محترم احتمالا میدونید که توی چندهزار کیلومتر ما نمیتونیم دنبال 4 تا آدم بگردیم. کار اطلاعاتی باید دقیق باشه و زمان میبره.

حاجی به عاصف گفت: « زنگ بزن به سکوی پرتاب ماهواره، به عطا بگو با قطعه اصلی پی ان دی بیاد اینجا.»

بعد حاجی روش و کرد به من و گفت: « تو همین الان حرکت کن برو ، و با پرواز مخصوص خودت و فوری برسون مازندران. از فرودگاه ساری هم با هلی کوپتر میبرنت دوباره چالوس. اونجا هماهنگه.. برو که زیاد وقت نداریم.»

خداحافظی کردم و بچه ها من و رسوندن فرودگاه تهران و بعدشم راهی مازندران شدم.

اما مازندران ...

توی فرودگاه مازندران یه هلی کوپتر از قبل آماده بود و از فرودگاه ساری که اسمش ظاهرا دشت ناز بود، با هلی کوپتر من و بردن یه منطقه خلوت و بزرگی توی چالوس.  پیاده شدم. بعد از اون با یه ماشین ویژه منتقل شدم به اون اداره اطلاعاتی- امنیتی که فیروزفر مسئولش بود در چالوس.

بعد اینکه رسیدم اداره چالوس، پیاده شدم از ماشین تا برم وارد دفتر فیروزفر بشم، همزمان حاجی زنگ زد:

- سلام. رسیدی؟

+ بله چنددیقه هست رسیدم چالوس و دارم وارد دفتر فیروزفر میشم الان.

- بچه های اونجا تونستن روی موبایل کوروش کار کنند؟

+ فعلا آخرین خبری که تا بیام اینجا بین راه از مخابرات گرفتم، میگن نه. الان تیم تحقیقاتی و کارشناسی اینجاهم میگن اونی هم که خَستو رو کشته موبایلش و برداشته برده. هیچ ردی از خودشون نزاشتن. موبایل رو خاموش کردن و شکستن به احتمال قوی، سیم کارت و باطریشم در آوردند. منتهی بچه ها اینجا تونستن ردیابی کنند و بازم بگیرن. قطعات شکسته گوشی رو سمت یکی از دانشگاه های تازه ساخت چالوس که کنار دریاست پیدا کردند.

- پس هنوز دارن بازی میکنند. خوبه. عاکف درجریان باش که عطا رو فرستادیم بره برای تحویل پی ان دی. همزمان اگه میخوای ببینی با دوربین های میدانی، به عاصف میگم رمز و برات بفرسته و از مانیتور فیروزفر نگاه کن و عملیات و مدیریت کن در کنارم.

+ عالیه حاجی بگو کد و بفرسته.

چند دیقه بعد کد و فرستادو از مانیتور دفتر فیروزفر همزمان از چالوس، میتونستم ببینم دوربین های میدانی عملیات تهران و ...

بزارید براتون تعریف کنم چی می دیدم.

عطا رسیده بود سر محل قرار ... اینبار با یه سمند فرستادیم سر قرار. هم زمان من صدای حاجی رو از پشت هدفونی که توی گوشم بود و وصل به سیستم بود می شنیدم. حاجی به بچه ها گفت:

«همه آماده باشن. تمامیه تیم های میدان عملیات، کوچیکترین حرکت مشکوکی که دیدید وارد عمل بشید.»

حاجی به منم گفت:

- عاکف تصویر رو داری؟

+ بله حاج آقا.

- فیروزفر هم هست؟

+ نه بهش گفتم برن گشت بزنن و جستجو یابی کنن.

- نیروهای مخصوص مستقر توی چالوس آماده هستند؟

+ بله آماده هستند.

- ما به محض دستگیر کردن تیم مقابل که اینجا هستند، محل اختفای خانومت و از زیر زبونشون میکشیم بیرون. تو فقط یک ربع بیست دقیقه وقت داری برسی اونجا. حواست باشه.

+ چشم.

همزمان داشتم عملیات تحویل پی ان دی رو هم میدیدم. دیدم یه وَنِ سفید رنگ وارد قاب دوربین عملیات شد. شک نداشتیم خودشونن. دیدم ون سفید رفت دقیقا پشت ماشین عطا ایستاد و پارک کرد. عطا با گوشی ریزی که بچه ها توی گوشش جاساز کرده بودند گفت:

«من دارم پیاده میشم برم سوار وَن بشم.»

حاجی هم بهش اجازه داد از پشت اون خط ارتباطی.

عطا رفت سوار ون شد. شیشه های ون از داخل کاملا پرده کشیده شده بود و اصلا نمیشد داخلش و تشخیص داد چه خبر هست.

عطا سوار شد و وَن حرکت کرد. همزمان من از مانیتور اتاق فیروزفر با دوربینی که جلوی مانیتور حاجی نصب بود تا من بتونم تصویر و ببینم، تصویر عملیات و میدیدم. اون ماشینی که عطا سوارش شده بود برای تحویل پی ان دی از اون منطقه خارج شد.

ما از طریق گوشی که توی گوش عطا بود می تونستیم مکالمات افراد توی اون ماشین رو بشنویم ... خداروشکر به گوشیه توی گوش عطا نتونستن تا اون لحظه پی ببرن ... فقط یه  حرکتی که کردند اونم این بود که با شنیدیم با دستگاه دارن دنبال ردیاب میگردن. چون صدای اون دستگاهی که دنبال ردیاب میگردن و من قبلا باهاش کار کرده بودم و میشناختم. یه ردیاب که بچه های ما توی 034 داخل چمدون جعبه پی ان دی کار گذاشته بودن و تروریست ها تونستن پیدا کنن. ما هم از قبل میدونستیم پیدا میکنن، و این ردیاب داخل جعبه رو برای مسیرانحرافی گذاشتیم که خیال کنند فقط همین یه ردیاب هست.

چند دقیقه گذشت، و بعدش در کمال ناباوری دیدیم ردیاب دوم که توی ساعت عطا بود، اونم پیدا کردند.

مات مونده بودم. بعضی صداها برام واضح نبود ، که عاصف با گوشی بهم میرسوند کلمات و.

نکته امنیتی: شاید بگید چطور میفهمیدیم ردیاب و پیدا کردند. اون زن توی ماشین زنگ زده بود به یکی از نیروهای بالادستی خودشون و گفته بود ما قطعه رو گرفتیم. داریم تست میکنیم تا ببینیم خودشه و سالمه یا نه. واینکه ببینیم ردیاب کار گذاشتن یا نه. همزمان همه چیز و مو به مو برای اونی که پشت خط بود توضیح میداد و ما هم از طریق گوشی ریزی که توی گوش عطا بود، میشنیدیم.

وقتی فهمیدم ردیاب دوم که در ساعت  عطا جاساز شده بود و پیدا کردند، مُردم و زنده شدم انگار ... برای عطا و شکست عملیاتمون در این پرونده نگران بودم.

شنیدم یه صدایی داره میاد. صدای همون زن بود گفت:

آقای کاظم، بهتره به نیروهاتون بگید ما رو تعقیب نکنند !!!

حاجی که متوجه شد طرح لو رفته و ردیاب از کار افتاده،‌ فوری از توی گوشی گفت:

«عطا. عطا صدای من و داری؟ عطا زود از ماشین پیاده شو. عطا. عطا صدای من و داری؟ عطا با توهستم. از ماشین زود پیاده شو.. عطااااا با تو هستم. میگم صدای من و داری؟ عطا اگر صدای من و داری فوری از ماشین پیاده شو.عطااااا. لعنتی پیاده شو..»

در کمال ناباوری دیدیم یه صدای خش خشی میاد و فهمیدیم به گوشی ریزی که توی گوش عطا بود هم پی بردن و اون و نابودش کردن و دیگه ارتباط قطع شد.

همینطور گوشی دستم بود به عاصف گفتم وصلم کن به حاجی. خیلی استرس عملیات بالا رفته بود. گوشی و حاجی گرفت و گفتم:

+ حاجی از طریق دوربین های شهری ببینید کجا دارن میرن.

گفت:

- عاکف الان ارجمند بررسی کرده میگه دارن میرن سمت ولنجک. بررسی کردیم ببینیم چقدر وقت داریم از پوشش ماهواره ای خارج شیم ، که دیدیم 20 دیقه فقط وقت داریم. عاکف جان تو نیروهات رو آماده کن. به محض دستگیریه اینا آدرس و میگیریم و بهت میدیم تا برید فاطمه رو آزادش کنید.

+ حاجی ارتباط تصویری و دارم قطع میکنم. باهات تلفنی فقط ارتباط میگیرم.

- باشه عاکف جان. برید آماده شید.

فوری اومدم سوار ماشین شدم و رفتم سمت جایی که هلی کوپتر مستقر بود. با مهدی هماهنگ کردم فوری. فقط می دویدم همه ی اینجاها رو. چون نفس گیر بود و زمان ما هم کم بود. مهدی به من ملحق شد. هلی کوپتر روشن شد و نیروهای رهایی گروگان سوار شدند و آماده دستور من بودند برای انجام پرواز و عملیات.

منتظر خبر تهران بودم. نمیدونم چرا بچه های میدان عملیات در تهران به حاجی خبر دقیق نمیدادن که تا کجا پیش رفتن. شاید صلاح حاجی تا اون ثانیه این بود که خبرای اون لحظه رو بهم منتقل نکنه. از طرفی، دشمن هم فهمیده بود که تیم عملیاتی- امنیتیِ ما دنبالشون هست و دارن رصد میشن. وقتی فهمیدن دارن رصد میشن هشدار دادند به حاج کاظم دست از تعقیب بردارن.

حاجی بهم زنگ زد:

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۱/۲۸
  • ۶۵۵ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات