بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سیزدهم
ساعت7 شده بود. نفهمیدم چه طوری گذشت.
دیدم موبایلم زنگ خورد. حاج کاظم بود.
_سلام پسر چطوری
+سلاااام حاج آقا جون
- ۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۰۰
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سیزدهم
ساعت7 شده بود. نفهمیدم چه طوری گذشت.
دیدم موبایلم زنگ خورد. حاج کاظم بود.
_سلام پسر چطوری
+سلاااام حاج آقا جون
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت دوازدهم
حرکت کردیم اومدیم تا دمِ در حیاط که بهم گفت:
_ بیرون نیا. فقط یه لحظه سرت و بیار بیرون سمت راست کوچه جلوی L90 اون سمند و که مشکی هست ببینش!!! توش محافظات هستند.لحظه به لحظه مراقِبِت هستند. خیالت تخت. دوتا تیم دونفره هستند. ساعتاشونم خودشون عوض میکنندو هماهنگن. تیم دومت فردا بهت اضافه میشه. یا توی اداره میبینیشون یا هرجایی که هستی بهت ملحق میشن. من باید برم فعلا یاعلی.
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت یازدهم
_ سلام پسرم، خوبی فدات شم. خدا بابات و رحمت کنه. اونم گاهی اوقات میرفت وچندماه نمی اومد. تا اینکه اگرم می اومد، یا شکسته بود، یا زخمی بود، یا نیومده برمیگشت منطقه. بلندشید بافاطمه بیاید اینجا. خواهرات و داداشات هم اینجان. همه منتظرتیم.
+مادرجان، فاطمه غذا درست کرده، ما خونه می مونیم. ان شاءالله عصر مییایم اونجا پابوسی شما.
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت دهم
از ماشین اومدم پایین و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم.
توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و عراق به عنوان برده ی جنسی و... افتاده بود فکر میکردم. به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر میکردم. به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم.
خسته بودم. نمیدونستم باید چیکار می کردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی.لت و پار بودم.
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت نهم
احساس میکنم میتونم باهاش خوشبخت بشم. و منم میتونم خوشبختش کنم.
می خواستم اگر میشه و براتون امکان داره، در حقم یه لطفی کنید و با حاج کاظم صحبت کنید در مورد این موضوع. چون شما و حاج آقا باهم صمیمی هستید و ارتباط خانوادگی دارید.
یه دستی کشیدم به موهام و هوووفییی کردم و گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت هشتم
دیدم بهزاد میگه:
_حاجی بریم توی ماشین بشینیم بهت میگم.
+باشه بریم.