بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت دهم
از ماشین اومدم پایین و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم.
توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و عراق به عنوان برده ی جنسی و... افتاده بود فکر میکردم. به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر میکردم. به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم.
خسته بودم. نمیدونستم باید چیکار می کردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی.لت و پار بودم.
- ۰ نظر
- ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۰۰