مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت چهل و هشتم
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف قسمت چهل و هشتم
بعد بهش گفتم من دارم میرم. منتهی یه کاری باید بکنی. میری اتاق استادایرانی پشت سیفیون توالت یه کتاب هست ببین نوشته ای برای ما جدیدا گذاشته یانه؟ اگر بود اون و به حالت شعر دربیار برام کد کن بفرست.
سریع اومدم توی لابی و همراه850 سوار تاکسی جلوی هتل شدیم و رفتیم دنبال متی والوک واستاد ایرانی.
رفتیم سمت فرودگاه و پس از اون هم پرواز به سمت اتریش. توی هواپیما صندلیمون با اونا فاصله داشت ولی زیرنظرمون بودند.
به 850گفتم استاد ایرانی زیر نظر توباشه. متی والوک هم زیر نظر من.
خلاصه بعد از یه پرواز آروم رسیدیم اتریش.
✅ فرودگاه اتریش...
متی والوک و اون استاد ایرانی جلوی فرودگاه سوار یه خودروی شاسی بلند شدند که شیشه هاش کاملا دودی بود و به هیچ عنوان نمیشد داخل و تشخیص داد.
من و 850 هم تصمیم گرفتیم که جدا گانه تعقیب کنیم. 850 با یک تاکسی و من با یه موتور که به سختی اونجا کرایه کردم.
همینطور تعقیب که میکردیم رسیدیم به یه هتل. اونا رفتن داخل و من هم به 850 گفتم من میرم داخل. تو بیرون بمون و منتظر باش.
رفتم داخل لابی و نزدیک میز متی والوک و اون استاد ایرانی نشستم. بعد از حدود ده دقیقه یه آدم حدودا 55 ساله اومد که من آروم گوشی رو طوری گرفتم روی گوشم که بتونم یه عکس درست و درمون ازش بندازم. تونستم به بهانه صحبت کردن با موبایلم یه عکس بندازم.
اونا نشستن صحبت کردن و منم نفهمیدم چی میگن. 40 دیقه ای فککنم صحبت کردن و بعدش از هم جدا شدن. اونا که رفتن بیرون850 پیام داد بهم دستور چیه.؟گفتم سوار ماشین شدن به منم بگو بیام بیرون.
بعد از چند دیقه پیام داد سوارشدن. منم رفتم بیرون و موتورو گرفتم و دنبالشون رفتم. دیدم رفتن سمت یه هتل دیگه. منتهی این بار55ساله نبود و فقط متی بود و استاد ایرانی. اونا رفتن داخل هتل ولی من و 850 نتونستیم بریم چون اینجا خیلی فرق داشت انگار.
هتلش خاص تر بود که باعث شک ماهم شد. حدود دو روز من و 850 جداگانه جلوی هتل مستقر شدیم و به بهانه گدایی نشستیم. یه کم سر و وضعمونم خراب کردیم. بعد از دو روز متی اومد از هتل خارج شد و رفت. به 850 که از من فاصله داشت یه کم، پیام دادم میری دنبالش.850 رفت و من هم منتظر موندم تا اون استاد ایرانی بیاد بیرون.
یه نیم ساعت بعد از رفتن 850 دیدم یک نفر اومد یه پول کاغذی بهم داد. انگار خوب نقش گداییم و بازی کردم.
پولی که داد یه اسکناس بود. موقعی که سرم و آوردم بالا دیدم با حالت خاصی داره نگام میکنه. یه اشاره مرموزانه و ریزی به پولی که داشت میداد کرد.
منم دست راستم که از سرما توی جیبم بودآوردم بیرون. جلوی خودم از قبل یه بطری شبیه آب معدنی کوچیک گذاشته بودم که اون به ظاهر آب بود ولی در واقع ماده سمی بود که بعد از ده دقیقه حریف و از پا در میاورد. احتمال دادم یه لحظه لو رفتیم و توی تور اطلاعاتی دشمن قرار گرفتیم و هسته ی ما لو رفته و دیگه کارمون تمومه.
آماده بودم اگر حرکتی میخواد کنه آب و بپاشم روی صورتش و یه دعوای ساختگی راه بندازم و بعدشم بزنم به چاگ و اونم تا ده دیقه بعدش از پا در بیاد.
ولی پول و داد و رفت. یه پنجاه متر که رفت به پولی که داد دقت کردم دیدم یه چیزی روش نوشته:
👈 ادامه دارد....
✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
🌐 @kheymegahevelayat_ir1