مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستند داستانی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت ششم


توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم.


وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه. تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۰
  • ۱۵۹۹ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت پنجم


با صدای آروم جواب دادم:


_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.


به بهزاد گفتم: بزن کنار.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۰
  • ۱۴۱۱ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم

#مستند_داستانی_عاکف قسمت چهارم


یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و گفت:
«حاجی داشتیم می اومدیم، حاج کاظم (معاونت تشکیلات) گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه.»
خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم.

  • ۴ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۰
  • ۲۲۳۹ نمایش | میـMiRـرزا

#مستند_داستانی_عاکف قسمت سوم


گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از روحیه ی بالایی برخوردار باشه و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره. منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم.


دلیلش هم سال ها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا بود و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی. ولی به هرحال منم آدم هستم و یه جاهایی نمیتونم خودم و کنترل کنم و دلم میشکنه.
بگذریم.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۰
  • ۱۸۳۳ نمایش | میـMiRـرزا

#مستند_داستانی_عاکف قسمت دوم


چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود.


یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه فرستادم(.) براشون!! بعد از 14 ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتی ها با رمز صحبت میکنیم.


بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم:

  • ۱ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۰
  • ۱۷۸۷ نمایش | میـMiRـرزا

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت اول


زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلاب های شهر کشیدم بیرون. ساعت نمیدونستم چند بود. چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید.


دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچه هامون شهید شدن. منم که زحمی. رسیدم سر کوچه ای که کاظم محمود از بچه های سوری شهید شده بود و منم همونجا زخمی شده بودم.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۰
  • ۳۶۴۲ نمایش | میـMiRـرزا
مهربانستان
آخرین نظرات