بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
خب شکر خدا 28 اسفند رسیدیم شهرمون!
یک هفته با تمام سختیها و مسئولیتهاش مثل برق و باد گذشت ...
با تمام تلخیها و شیرینیهاش تموم شد و فقط خاطرههاش موند برام.
- ۰ نظر
- ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۵۳
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
خب شکر خدا 28 اسفند رسیدیم شهرمون!
یک هفته با تمام سختیها و مسئولیتهاش مثل برق و باد گذشت ...
با تمام تلخیها و شیرینیهاش تموم شد و فقط خاطرههاش موند برام.
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت ششم
توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم.
وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه. تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم.
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت پنجم
با صدای آروم جواب دادم:
_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.
به بهزاد گفتم: بزن کنار.
بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت چهارم
یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و گفت:
«حاجی داشتیم می اومدیم، حاج کاظم (معاونت تشکیلات) گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه.»
خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم.
#مستند_داستانی_عاکف قسمت سوم
گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از روحیه ی بالایی برخوردار باشه و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره. منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم.
دلیلش هم سال ها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا بود و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی. ولی به هرحال منم آدم هستم و یه جاهایی نمیتونم خودم و کنترل کنم و دلم میشکنه.
بگذریم.
#مستند_داستانی_عاکف قسمت دوم
چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود.
یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه فرستادم(.) براشون!! بعد از 14 ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتی ها با رمز صحبت میکنیم.
بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم: