مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 62

چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رفتم بالای سر شیوا که بچه های امدادی نیروی مخصوص اومده بودن تا جلوی خون ریزی بازوهای شیوا رو بگیرن و بعدش ببرنش بیمارستان. بهش گفتم:

+ حالا که گیر افتادی. مثل آدم فقط یک کلمه بگو جاسوس شما توی مرکز ما و یا سکوی پرتاب کی بوده؟

دیدم حرف نمیزنه. دوباره ازش پرسیدم دیدم حرف نمیزنه. به تیم پزشکی گفتم بلند شن برن کنار. با پاهام رفتم روی دست شیوا... دقیقا نزدیک زخمش و که گلوله خورده بود، لگد کردم و نالش رفت هوا. بهش گفتم:


فهرست - قسمت قبل


+ بهت خیلی امتیاز دادم تا حالا. گذاشتم با بچت حرف بزنی و... اما برای بار آخر بهت میگم. همین الان بهم بگو جاسوستون کی بوده؟

دیدم باز‌سکوت کرده. منم درد و ضعف داشتم و‌اینم حرف نمیزد، اعصابم بیشتر به هم میریخت. چون داشت وقت تلف میکرد و ممکن بود اون آدم جاسوس در بره.

بهش گفتم:

+ ببین جوری میزنمت صدای سگ‌ بدی. تا اون روی من و‌ بالا نیاوردی حرف بزن.

دیدم باز ساکته.

یه چک زدم توی صورتش و‌ سرش داد کشیدم. بهش شوک وارد کردم. گفتم حالا میگی کیه یا نه؟

شیوا ترسید و به حرف اومد. اما یه چیزی گفت، که دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش. اسم کسی رو آورد که داشتم دیوانه میشدم.

گفت:

- جاسوس نبود... فرمانده عملیات ما بود !!!

+ خب کی بوده؟ اسمش چی بوده؟

گفت:

« عطا » !!!

من و مادرم همدیگرو فقط نگاه کردیم...

همزمان من و مادرم عین این فیلما گفتیم:

« عطاااااااااااا ؟؟؟؟؟ !!! ! »

گفت:

- آره عطا.

عطا دوست خانوادگی ما بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم. مادرم خیلی ضربه روحی بزرگی خورد همون جا... من متلاشی شدم با این حرف... فقط اون لحظه از ناراحتی و عصبی شدن، و اینکه باعث و بانی همه این بدبختی ها، صمیمی ترین دوست من و قدیمی ترین دوست من شده بود، داشتم از درون میسوختم... همونجا رفتم به دیوار تکیه دادم... یه آهی از دلم کشیدم...

دیگه نشستم... چون از بی حالی و ضعف چشمام باز نمیشد. از شدت ضعف و حالت تهوع ، و فشار عصبی و روحی، فقط خودم و به زور نگه داشتم که همونطور که نشستم نیفتم و نقش زمین نشم.

موبایم و از جیبم آوردم بیرون و زنگ زدم به حاج کاظم.

جواب داد تلفن رو:

+ سلام حاج آقا.

- سلام. بگو عاکف. چرا بی حالی؟ پیداشون کردید؟

+ پایان ماموریت رو اعلام میکنم...

- وضعیت؟

+ شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم. خودم مجروح. تیم های عملیاتی و‌ امنیتی سالم. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیم های امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا.

- یا علی مددددددد. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعلاتی و عملیاتی هستی. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده.فقط گوشی دستت.

حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچه های ما بود توی 034 گفت دستور بدید ماهواره هر وقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد.

دوباره اومد پشت خط و به من گفت:

- عاکف. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.

+ نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده. حاجی ، شیوا مجروح شده. بچه ها دارن درمانش میکنند و بعد از درمان های اولیه، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که توی تهران بچه های خودمون مستقر هستند.

- تو چی، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟

+ گفتم که. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف. ول کن. مهم نیست. فقط تو رو خدا سریع عطا رو دستگیر کنید.

خندید و گفت:

- نیم ساعت قبل، داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده... منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونه های امن بازداشته.بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.

+ حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا و‌ جاسوسا بود.

- چیییییییییییییییییی؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو.

+ اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.

- کی گفته؟

+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطا رو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده.

حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:

- عاکف تو چی میگی؟ من اصلا باورم نمیشه. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان ، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی. ولی.!

به حاجی گفتم:

+ ولی چی ؟

- خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازل های موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن. هر وقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم. فعلا خوب شو فقط.

+ حاجی؟

- جانم.

+ مسخرم میکنی؟؟

- یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!

+ خیلی خوب متوجه میشی منظورم و. !

- خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟

+ باشه. واضح حرف میزنم. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم ، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه. من نیروی تازه کار نیستم. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه. حتی خودت. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد.

مکثی کرد و گفت:

- بیا تهران بهت میگم.

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۲/۰۸
  • ۶۹۷ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات