مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

آهی کشیدم و گفتم:

+ اهل این محل که چه عرض کنم. یه ویلایی داریم اینجا که هر ازگاهی فرصت بشه میایم تا یه خرده توی طبیعت روحیمون عوض بشه.

- ان شاءالله خیر هست. مزاحمتون نمیشم. خدانگهدارتون باشه اِن شاءالله.

رفت و منم بعدش اومدم بیرون و دیدم عاصف بهم زنگ زد.


فهرست - قسمت قبل


رفتم سوار ماشینم شدم و جواب دادم. گفت:

- سلام عاکف جان.

+ سلام عزیزم. میشنوم.

- مشخصات سارق گوشیت و طبق این عکسی که فیروزفر برامون فرستاد تهران تونستم پیدا کنم. با اطلاعاتی که فیروزفر ازش در آورد و ما هم توی تهران تکمیلش کردیم، اسمش کوروش خِزلی هست. با بررسی هایی که داشتم و یکسری تحقیقاتی که کردم، به این رسیدم که این شخص سابقه جیب بری و فروش موارد مخدر هم داشته.

+ آدرسی یا چیزی ازش نداری؟

- بزار سیستم رو نگاه کنم.

حدود سی ثانیه گذشت و عاصف گفت:

- آدرس برای دو سه سال قبل هست.

+ خط موبایل چی. چیزی هست که به اسمش باشه؟

- راستش مخابرات رو سرچ کردم. حتی نامه هم زدم که فوری جواب بدن. متاسفانه چه با سرچ سیستِماتیکی که من داشتم، و چه با نامه به مخابرات، باید بگم که هیچ خطی نتونستیم از کوروش خزلی پیدا کنیم تا این لحظه. هیچ خطی به نامش نیست. از هیچ اُپراتوری نتونستم چیزی گیر بیارم ازش. نه ایرانسل و نه همراه اول و نه ثابت و نه خونگی. متاسفانه هیچچی به نام این شخص نیست.

+ خیل خب. پس همون آدرسی که گفتی برای دو سه سال قبل هست، بفرست روی گوشیم.

- چشم میفرستم. عاکف برای شناسایی و پیدا کردن این سارق، حاج کاظم بهم گفت از فیروزفر مسئول اداره (..)  اونجا کمک بگیر. نظر منم همینه. ضمنا از دوستت مهدی هم کمک بگیر. نظر همه اینه در اختیارت باشن اون نیروها.

+ چشم. ولی ببین عاصف جان، من میتونم برای شناسایی سارق و اینکه موبایل یه امنیتی رو زدن فیروزفرو درجریان بزارم اما مهدی رو فعلا نمیتونم ازش زیاد استفاده کنم. خودم تنها برم بهتره. چون یه درصد سارق بفهمه دنبالشیم دیگه آب میشه و میره توی زمین و پیدا کردنش سخته. و اینکه دوباره تا بخوایم بریم بگیریمش زمان میبره. نمیخوام مهدی و نیروهاش و زیاد اینجا درگیر کنم. اونا در حد گشت و چهار تا کار دیگه کنارم باشن بهتره. بزار با زیرمجموعه های خودمون توی مازندران پیش بریم بهتره.

- اینم فکر خوبیه. موافقم.

+ ضمنا یه تیم دو سه نفره از کارشناسای اداره رو استندبای نگهدارید برای مرکز خودمون توی 034 تا موقع نیاز مشورت بدن به من.

- حتما. با حاجی هم در میون میزارم درخواستت رو.

+ ممنونم. فعلا خداحافظ.

منتظر پیام عاصف موندم تا آدرس خونهٔ کوروش خزلی که میگفت برای دو سه سال قبل هست ، واسم بفرسته. دو سه دقیقه بعد پیام برام اومد. دیدم آدرس خونش و زده حوالی چابکسر در فلان نقطه و ...

همزمان داریوش همسایه مادرم سر رسید و خیلی بی تابی میکرد و نظر من و به خودش جلب کرد. میخواستم ردش کنم و زیاد سمتم نیاد چون حوصلش و نداشتم. ولی بازم گفتم فعلا وقت بی حوصلگی نیست. رسید بهم و شبیه این آدمایی که انگار رد دادن و دری وری میبافن به هم، گفت:

- آقا عاکف ناراحت نباش. بخدا پیداش میشه و ...

اومدم وسط حرفش و دو سه تا با کف دستم زدم روی سینش و گفتم:

+ هیسسسس. صبر کن. آروم باش. انقدرم در مورد خانوم من بلند حرف نزن. باشه؟

با یه حالت وحشت گفت:

- چشم آقا.

+ آفرین. حالا شد. حالا بهم بگو چیزی هم میزنی؟ یا می نوشی؟

- نه به جون شما.

+ خودتی. از گیج زدنات مشخصه. مهم نیست.

بعد یه نسخه از عکس کوروش خزلی رو از جیبم در آوردم و گفتم:

+ این و میشناسی؟

مکثی کرد و شبیه این افسار گسیخته ها یه هویی گفت:

-  عععععععععع . آره، آره، میشناسمش. این بچه پرو یه بارم یقش و اینجا گرفتم و نزدیک بود توی همین محل دعوامون بشه. حالا چیشده مگه؟

نگاش کردم و خیلی از رفتارش تعجب کردم. بهش گفتم:

+ یه سوال ازت میپرسم خوب و دقیق جواب بده.

- چشم آقا. حتما.

+ بهم بگو خونش سمت چابکسره؟

- خونش اون سمتا بود. ولی دیگه الان اونجا نیست. چون زنش دیگه راش نمیده خونه. ولی اگه بخواید من میتونم پیداش کنم.

+ خیلی خب. خیلی هم عالی. همینجا بمون میرم تا خونه برمیگردم سریع. بعدش با هم میریم سراغش.

رفتم خونه مادرم و بهش یه سر زدم و باهاش حرف زدم و آروم شد. خیلی بی تابی میکرد. گفتم نگران نباش حاج خانوم. فاطمه رو پیدا میکنم.

همزمان پدر خانومم زنگ زد. موندم جواب بدم یا ندم. مجبور شدم باهاش صحبت کنم.چون نمیخواستم چیزی بفهمن.

+ سلام بابا. خوبید. چه عجب یادی از ما کردید.

- سلام پسرم. خوبی محسن جان. کجایید بابا؟ چرا تو و فاطمه تلفنتون و جواب نمیدید؟

+ حقیقتش باباجان، گوشیم شکست. یعنی روی داشبور ماشین بود و شیشه ماشین پایین بود، سرپیچ سرعت داشتم، رفتم فرمون بگیرم از روی داشبور سُر خورد بیرون پرت شد و شکست.

- ای بابا. پس شیرینی بدهکار شدی که. گوشی نو باید بخری. راستی بهم بگو چرا فاطمه گوشیش خاموشه. من و مادرش نگرانیم.

+ خب داده به من دیگه. چون گوشیم اینطور شد گفت فعلا دستت باشه. (مجبور بودم دروغ بگم تا لو نره قضیه. چون از خانواده من یا همسرم اگر میفهمیدن فاطمه مفقود شده و یا دزدیده شده، پا میشدن میومدن اینجا و شلوغ بازیاشون من و عصبیم میکرد. من نیاز به آرامش داشتم تا درست فکر کنم و بعدش تصمیم بگیرم و اون ایده رو عملی کنم.)

گفتم:

+ حاج آقا فاطمه رفته خونه یکی دوتا از دوستاش که همین دورو بر هست. اومد میگم بهتون زنگ بزنه. راستی اینجا زیاد آنتنم نداریم. یه وقت تماس نگرفتیم نگران نشید. امکان داره بریم ویلای جنگلی یکی از دوستامون تا چهار پنج روز شاید نتونیم ارتباط بگیریم باهاتون.

- محسن جان چهار پنج روز من صدای دخترم و نشنوم؟ باشه ولی تو رو خدا مواظب دخترم باش مثل همیشه. مواظب خودتم باش. محسن جان خواهشا بیشتر حواست به دخترم باشه دیگه سفارش نکنم.

+ چشم. مخلص شما و دخترتونم حاج آقا. یا علی.

قطع کردم و خیالم جمع شد حداقل تا چهار پنج روز بیخیال هستند. مجبور شدم بزارمش توی بلک لیست تا زنگ نزنن. چون اگر بوق میخورد و جواب نمیدادیم نگران میشدن. از مادرمم خداحافظی کردم اومدم بیرون. دیدم داریوش داره باز با گوشیش وَر میره. بهش اشاره زدم بیا سوارشو بریم.

خواستیم سوار شیم دیدم عاصف از دفتر تهران زنگ زد:

- سلام.عاکف برات دو تا فایل فرستادم. یکی تصویریه. یکی هم مکالمه حاج کاظم با تیم مقابل. فایل صوتیه یه خرده دیرتر برات میاد.

+ باشه چک میکنم الان.

به داریوش گفتم سوار ماشین شو. الان منم میام. فاصله گرفتم از ماشین و رفتم ده بیست متر اونطرف تر هندزفری و گذاشتم گوشم و پلی کردم فایل تصویری رو.

چشمتون روز بد نبینه. ان شاءالله هیچ وقت با این صحنه مواجه نشید. ان شاءالله برای هیچ زن و مرد و کودکی این اتفاق نیفته. ان شاءالله برای هیچ مردی همچین اتفاقی نیفته که فیلم اسارت ناموسش و براش یکی بفرسته و‌ بخواد ببینه. این صحنه من و یاد سوریه و عراق انداخت که زنای سوری و عراقی رو جلوی چشمای من داعشی ها میبردنشون برای کنیزی و تجاوز و ... من و عاصفم که نفوذی ایران توی داعش بودیم و هیچ کاری نمیتونستم بکنیم. فقط باید صبر و سکوت میکردم. اما مگه دلم طاقت داشت. مگه میتونستم آروم باشم. انگار جیگرم و کارد میکشیدن. دندونام و فشار میدادم. لبم و گاز میگرفتم خون میومد. همین الان که دارم میگم دارم دیوانه میشم.

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به بهانه رفتن به دستشویی ، هر ازگاهی اشک میریختم‌ تا بغضم خفم نکنه میرفتم و توی دهنم پارچه میزاشتم تا صدام و کسی نشنوه و چنگ مینداختم روی گوشت های صورتم. چون طاقت نداشتم ببینم یکی داره جلوی چشمام به ناموس دیگران تجاوز و بی احترامی می کنه. من آدم فوق العاده دلسوزی هستم. بخدا اگر کسی دلسوز هم نباشه و خوی حیوانیت هم داشته باشه فکر کنم دلش با اون صحنه ها می سوخت و خون گریه میکرد. نمیتونستم اون صحنه ها رو ببینم. نه اینکه بچه باشم و بگم با هر چیزی دلم میشکنه، نه اصلا اینطور نیست. اما من برای مظلومیت آدمها همیشه دلم سوخت. برای ظالم بودن دشمن هم همیشه توی دلم پر از کینه و غضب بود.

بگذریم.

فایل تصویری که نمیدونستیم کی هستند و کجا هستند هنوز، و فرستاده بودند برای مرکز ما، و مرکز 034 هم فرستاد برای من، پلی کردم. دیدم دهن فاطمه زهرای من و چسب زدن. روی سرش سیم و کابل برق نصب کردن. دستاش و پاهاش و با چسب مخصوص و بزرگ بستن. خدا می دونه دنیا داشت روی سرم خراب میشد. یه تایمر هم داشت که اگر اون تایمر لعنتی فعال میشد فاطمه رو خشکش میکرد و بلافاصله می کشت.

اون پسره داریوش هم داشت از توی ماشین من و میدید.

فاطمه مظلومانه به دوربین نگاه میکرد. جیگرم داشت کباب میشد. انگار روی قلبم یه زخم بود که یکی داشته روی اون نمک میریخته و بعدش هی روی اون زخم نمک خورده چاقو میکشید. خون داشت خونم و میخورد. اما خودم و کنترل کردم. رفتم پشت یه دیوار که کسی من و نبینه. چندتا محکم چنان سیلی زدم توی صورتم و با این کار یه شوک به خودم وارد کردم تا از فشار عصبی و حالت گرفتگی روحی بیام بیرون و سرحالتر بشم.

به خودم گفتم سخت تر از این روزهای الان و پشت سر گذاشتی. تحمل کن. خدا داره میبینه و حواسش هست. همه چیز این عالم حساب و کتاب داره.

دیدم یه صدای پایی داره میاد. از پشت دیوار کوچه اومدم بیرون و دیدم داریوش هست.

گفت: «آقا چیزی شده رفتید پشت دیوار؟!!»

گفتم: « نه. برو سوار شو که زودتر بریم.»

فایل تصویری و دیدم و فایل صوتی هنوز نرسیده بود. منتظر بودم هر وقت اومد گوش کنم.

رفتیم و سوار شدیم و حرکت کردیم. وسط راه بهش گفتم:

+ داریوش؟! تو ، این آدمارو از کجا میشناسی؟ چه سرو سری با اینا داری؟

یه کم دستپاچه شد و گفت:

- آقا من این کاره نیستم که با خلافکارا بچرخم. فقط میشناسم اینا رو همین.

توی دلم گفتم: «آره ارواح عمت که. تو هم گفتی و منم باورم شد.»

بعد بهش گفتم:

+ ببینم داریوش، یه سوال ازت دارم. به نظرت این پسره کوروش خزلی اگر یه پول قلمبه و زیاد گیرش بیاد اول از همه کجا میره؟ میدونی؟

-  معلومه آقا، اول میره خودش و با مواد میسازه.

+ خب کجا؟

- پیش طوفان موش.

+ طوفان موش دیگه کیه؟ مواد فروش هست یا مکان دار؟

- یه مواد فروش قدیمیه و مکان هم داره.

+ جاش رو بلدی؟

- آره. شما یه زحمت بکش انتهای این بلوار که رسیدیم یه چهار راه داره. همونجا دور بزنید بریم دست چپ.

سر چهار راه دور زدم و با راهنمایی داریوش حدودا یک ربع بیست دیقه ای رفتیم و رسیدیم به اون مکانی که امکان داشت، کوروش خزلی اونجا باشه.

تقریبا یه روستای دور افتاده بود توی چالوس. موقعی که خواستم پیاده بشم به داریوش گفتم: « تو از ماشین پیاده نشو. خودم میرم همون خونه ای که گفتی. هر اتفاقی افتاد از جات تکون نمیخوری.»

در ماشینم و کد دادم و قفلش کردم تا یه وقت کسی نتونه به سمت داریوش بره اذیتش کنه. چون اتفاق بود دیگه. شاید میفهمید من اون من و آورد این منطقه بخوان اذیت گننش مواد فروشا. با خشم و نفرت تمام رفتم سمت اون خونه. همزمان کوچه رو با چشام رصد میکردم که بهم حمله نشه. چون در ظاهر یه سرقت بود ولی همش امنیتی و ضد امنیتی بود.

رفتم دیدم درب خونه طوفان موشه، نیم لَنگ هست و بازه. معطل نکردم. درو باز کردم و کله کردم رفتم توی حیاط و دیدم یکی توی حیاط هست. از پشت رفتم نزدیکش و داشت یه خرده با دیوار حیاط ور میرفت و معلوم نبود چیکار میکرد و چی جاساز میکرد. دو سه تا از پشت زدم روی شونه هاش و اونم برگشت نگام کرد و گفتم:

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۰/۱۵
  • ۶۶۲ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات