مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

رفتیم سمت بیمارستان و مادرم و همونجا دیدم و کارای ترخیصش و انجام دادیم من و مهدی. خدا رو شکر حال عمومیش خوب بود و دکترا اجازه ترخیص دادند.

با مهدی خداحافظی کردم و رفت و قرار شد هم دیگه رو فرداش ببینیم.


فهرست - قسمت قبل


داریوش و معصومه خانم هم پیش مادرم بودند توی بیمارستان. بعد از ترخیص اومدیم بیرون و داشتیم سوار ماشین میشدیم که دیدم موبایل شخصیم که مخصوص خانواده و غیر کاری هست زنگ میخوره. از ماشین و جمع فاصله گرفتم یه 10 پونزده متر رفتم اونطرف تر جواب دادم.

نگاه کردم دیدم از خونه ی برادر خانوم من هست. جواب دادم:

+ جانم بفرمایید؟

- سلام آقا محسن. خوبید؟

+ سلام.ممنونم. شما خوبی آناهیتا خانم.درخدمتم.

- زنده باشید. راستش آقا محسن ، هرچی موبایل فاطمه زهرا جان و میگیرم در دسترس نیست. مجبور شدم به شما زنگ بزنم.

+ نه خواهش میکنم. بفرمایید. چیزی شده؟ راستی رفتید خونه رو دیدید؟

- بله برای همین زنگ زدم. راستش فاطمه بهم گفت برو خونمون شیرگازو چک کن ، منم چند دقیقه بعدش رفتم. وقتی رسیدم دیدم درب خونتون بازه. انگار دزد اومده بود خونتون. همه چیز به هم ریخته بود.

وقتی اینطور گفت انگار با این حرفش یکی با چکش زد توی سرم. خیلی خبر بدی بود.

بعد گفت:

- آقا محسن هرچی شمارتون و گرفتم جواب ندادید. فاطمه هم در دسترس نبود. مجبور شدم به 110 زنگ بزنم.

+ واییییی. برای چی به 110 زنگ زدید آناهیتا خانم. نباید این کار رو میکردید.

- میدونم نباید زنگ میزدم به 110 بخاطر مسائل کاریتون. ولی مجبور شدم. چون که جواب نمیدادید.آقا محسن تو رو خدا یه کاری کنید. الان ابوالفضل و بردن بازداشتگاه. بهش مشکوک شدن.

+ ابوالفضل و چرا؟

- نمیدونم. پلیس میگه مشکوکه!

+ خیل خب. حالا شده دیگه. فقط از این لحظه به بعد بدون اطلاع من کاری نمیکنید. خودم درستش میکنم از اینجا به بعد رو. تکرار میکنم آناهیتا خانم، بدون هماهنگی با من کاری نمیکنید و قدم از قدم بر نمیدارید.

- چشم آقا محسن. فقط تو رو خدا یه کاری کنید. میدونید که قرصای ابوالفضل دیر بشه، چی میشه. حالش بد میشه و تشنج میکنه.

+ خیل خب نگران نباشید. خیالتون راحت باشه و خودم پیگیری میکنم و الان درستش میکنم.

اما نکته ای که باید شما مخاطبان محترم بدونید:

ابوالفضل داداشِ فاطمه هست و جانباز اعصاب و روانه، و موجی هست. پلیس ها وقتی میان خونه رو بررسی کنن بعد از سرقت، میبینن این یه خرده زیادی شوخی میکنه بین این گیرودار، و سر صورتش زخمی و به هم ریخته هست، بهش مشکوک میشن. بهش میگن چیزی میزنی؟ اونم با طنز و مسخره بازی جوابشون و میده. چون دست خودش نبوده.

مثلا یه بار یکی همین حرف و بهش زد و گفت چیزی میزنی؟

ابوالفضل هم چون دست خودش نبود گفت: آره. خیلی چیزا میزنیم. اتفاقا یه بار با حاجی و ممد آرپیچی و احمد دوشکا و مصطفی تانک، بهمن باقالی و ایوب لگن، با هم رفتیم کربلا (منظورش از کربلا میدون جنگ بود) حاجی میگفت بزن. ممد میگفت بزن. ایوب لگن میگفت اونا اونجاست، همینجوری میزدن. همه میزدن. همه میزدن و ما هم میزدیم. یه هویی خمپاره زدن ممد آرپیچی ترکید. مصطفی تانک هم سرش و زدن. ایوب لگن هم چشمش پرید.

اینارو تعریف میکرد همینطور. یه هویی با این خاطرات حالش بد میشه و سرش و چپ و راست میزنه توی دیوار. چون جانبازای اعصاب و روان همینن. خاطراتشون خیلی تلخه.

خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم به یادش می افتم، چشمام خیس میشه و دلم میشکنه. خیلی از این بچه های جانباز اعصاب و روان حتی یه زندگی خوب و راحت ندارن. نه خودشون زندگی خوبی دارن، و نه خانواده هاشون.

بگذریم. داشتم میگفتم. پلیس بهشون میگه:

این کلید رو غیر شما کسی دیگه هم داره؟ زن داداش فاطمه میگه نه. صاحب خونه داره و ما. که اونم وقتی اینا نیستند، یه وقت کاری پیش بیاد ما براشون انجام میدیم مثل حالا که میخواستم شیرگاز رو چک کنم.

پلیس به برادرخانم ما این وسط مشکوک میشه و میگه شما باید با ما بیای کلانتری. خانومش میگه جناب سروان چرا شوهر من و دارید میبرید؟ این که گناهی نداره.

پلیس هم شک میکنه که برادر خانوم من معتاد باشه و شاید کار اون باشه. میگه: «باید با ما بیاد.»

خانمش میگه: «شوهرم جانباز اعصاب و روان هست.»

پلیسا میگن: «کارت جانبازیش و بیارید.»

خانمش گفت: «کارت نمیگیره. میگه من برای رضای خدا رفتم. همش میگه من نرفتم که کارت بگیرم و فلان شه. مشکل ما هم همینه باهاش که نمیره کارت بگیره تا اینطور موقع ها حداقل داستان نداشته باشیم.»

خلاصه میبرنش بازداشتگاه. وقتی میبرنش زن داداشِ فاطمه زنگ میزنه به من و ، میگه موضوع از چه قرار هست.

بعد از تماس زن داداشِ فاطمه، عطا به خط کاریم زنگ زد. جوابم دادم و فوری بهش گفتم:

+ سلام عطا. آماده شد؟

- سلام عاکف جان. میخواستم خبر خوش و بهت بدم. همه چیز آماده هست و ان شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه هم واحدای سیار محل سیگنالای مزاحم رو پیدا میکنند. پی ان دی هم آماده و داره به کار گیری میشه. ان شاءالله طی چند روز آینده ماهواره پرتاب میشه.

+ خداروشکر. خسته نباشی برادر.

- راستی داداش، حال مادرت چطوره؟

+ خوبه الان داریم از بیمارستان میبریمش خونه. منم سریع خودم و میرسونم تهران به تو.

- اگه تهران کاری داشتی بهم بگو.

+ نه قربانت. به این چیزا کاری نداشته باش فعلا. تو اونجا هستی فقط توجه کن کارای سکوی پرتاب به خوبی پیش بره. خداحافظ.

فوری زنگ زدم به دفترِ عاصف توی مرکز 034 یا همون خونه امنی که برای هدایت همین پرونده مربوط به سیگنالای مزاحم برای پرتاب ماهواره، که مستقر بودند.

دو سه تا بوق خورد و جواب داد:

+ سلام عاصف عبدالزهرا

- سلام داداش.

+ داداش جان خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوام فوری بلندشی، بگیری بری خونه ی من، ببینی اونجا چخبره. ظاهرا یکی رفته همه چیز رو به هم ریخته. فقط میخوام خودت تنهایی بری بررسی کنی و ببینی دزدی بوده یا اینکه دنبال چیزی دیگه بوده. ضمنا عاصف تاکید میکنم که حتما اینم بررسی کن و ببین مسئله امنیتی هست یا نه. دقیق بررسی کن این موضوع رو. اگر امنیتی هست گزارشش و بهم بده.

- باشه همین الان میرم. به حاج کاظمم میگم یکی و تعیین کنه و بزاره برای حفاظت از خونت. تا تو برگردی.

+ نه. نه. نه. اصلا این کار رو نکن.

- باشه داداش. چرا عصبی میشی؟

+ من به تو گفتم که بری اینکار رو انجام بدی برای اینکه نمیخوام ذهن حاج کاظم الآن وسط درگیری روی پرونده سیگنالای مزاحمی که دشمن داره میفرسته، درگیر این موضوع بشه. میفهمی چی میگم که؟ به موقع خودم بهش میگم. ضمنا، برادر خانوم من و به عنوان متهم دزدی خونه من بردن بازداشتگاه. سریع برو بیارش بیرون و به نیروی انتظامی نامه بزنید نیازی نیست کاری کنند. پرونده خونه من و بگو مختومه اعلام کنن. حواست باشه نفهمن ما برای کجاییم. فقط یه نامه نگاری ساده کنید و بگید با خونه من کاری نداشته باشن.

- چشم. خیالت راحت باشه و بهت زنگ میزنم خبرش و میدم. یاعلی

رفتم سمت ماشین و دیدم داریوش و معصومه خانم سوار نشدند. فقط فاطمه و مادرم سوار شدند. فاطمه که دید من خیلی تلفنم زنگ خورده گفت:

- چیزی شده؟

+ نه خانوم چیزی نشده. از تهران بود. دوستام پیگیر حال مامان بودند که حالش چطوره و کمکی اگه میخوام بگم بهشون. (نمیخواستم بگم خونه رو دزد زده و از همه بدتر ، اینکه داداشش و بردن.) فقط سریعتر بریم ویلا که باید برگردیم فوری تهران. میخوام یه بلیط بگیرم فاطمه جان، تو و مامان بیاید تهران. مامان باید چند روز ویژه زیر نظر خودم باشه و ازش مراقبت کنیم تا حالش بهتر بشه.

- محسن ما که تازه اومدیم. تو هم خسته ای. حداقل استراحت کن. از دو روز قبل تا امروز ماموریت بودی. چشمات همه پف کرده.

+ مهم نیست فدات شم. باز هفته ی دیگه من و تو و مامان میایم اینجا. سر و چشم منم همیشه همینه.

به داریوش و معصومه خانم گفتم:

+ شما چرا سوار نمیشید؟

- ممنون ما خودمون میریم.

+ نه بیاید سوار شید. باهم میریم دیگه.

خلاصه، سوار شدن و همه رفتیم سمت خونه مادرم. نیم ساعت بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. معصومه خانم و فاطمه به مادرم کمک کردن و بردنش توی خونه.

داریوش دم در ایستاده بود. گفتم:

+ بفرمایید داخل.

- نه دیگه. خیلی ممنون.

+ تعارف نکنید.

- نه. تعارف نمیکنم، ممنونم. معصومه هم بیاد و بریم خونه.

+ هرجور راحتید. ببخشید به هرحال. خیلی زحمت کشیدید. باعث دردسر شما شدیم.

داریوش یه خرده گیج میزد. بدجور بهش میخ شدم. گفت:

- نه این چه حرفیه راضیه خانم هم عین مادر خودمه. حالا شما اصرار میکنی باشه، پس من یه سر میرم خونه و بر میگردم اینجا دوباره.

+ ! باشه برو و بیا.

تویه دلم گفتم اسکولمون کرده میگه نمیام باز میگه میام. داریوش یه جَوانِ حدودا 25 ساله بود. خانومش هم حدودا 21 سنش بود. داریوش رفت خونشون و منم داشتم در رو می بستم که برم دنبال بلیط هواپیما برای مادرم و فاطمه، دیدم فاطمه داره میاد بیرون. رفتم داخل حیاط سمتش و با حالت عصبی و پریشونی و اضطراب گفت:

- محسن چی شده؟ چرا چیزی به من نمیگی؟

دستش و گرفتم و گفتم:

+ چی و باید بهت بگم دورت بگردم. چرا انقدر مضطربی؟

- محسن چی و داری ازم پنهون میکنی؟ تو میدونی از پنهان کاری بدم میاد.

+ عزیزم، پنهان چیه؟ این چه حرفیه؟

- نه. یه چیزی هست که تو نمیگی بهم. تلفنایی که بهت خورد توی بیمارستان، به موبایل کاریت نبوده. به موبایل شخصیت بوده. همه رو متوجه شدم. بعدشم کلا توی خودتی و داری فکر میکنی. من میفهمم تو وقتی فکر میکنی و ذهنت مشغوله حالت صورتت چه شکلیه.

چشمات چه شکلی میشه.صدبار توی این چندسال زندگی مشترکمون امتحانت کردم و دیدم.

دیدم نمیشه بیشتر از این پنهون کنم و فهمیده یه اتفاقی افتاده، سرم و انداختم پایین و با ناراحتی گفتم:

+ ظاهرا یکی رفته خونمون!

- دددززززززدددددددد.

+ یوااااش. عه. آروم باش یه کم. چرا میترسی زود. حالا شاید دزد نباشه.

- بیخود نبود دلم شور میزد. یعنی چی که میگی شاید دزد نباشه؟! نیومدن به همسایه ها و آشناهامون جا خالی باد بگن که اومدیم شمال. دزده دیگه.

خندیدم و گفتم:

+ هیچ چی نیست عزیزم. مهم نیست.آروم باش. برو بالا استراحت کن. یه چیزی هم بخور ضعف نری. نگران هم نباش. همکارام و فرستادم برن بررسی کنن.

- حالا چی و بردن؟

+ چیزی و بعید می دونم برده باشن. گفتم بهت که، همکارام دارن بررسی میکنن ، تو هم اصلا نگران نباش. عاصف رفت اونجا. فقط فعلا داداشت ابوالفضل و به عنوان متهم بردن کلانتری. ظاهرا بهش شک کردند.

گریه افتاد و گفت:

- وایییی محسن. داداشم و برای چی بردن.

+ عزیزم ناراحت نباش دورت بگردم. به بچه های ادارمون زنگ زدم برن آزادش کنند. خیلی زود میاد بیرون. خب پلیس کارش همینه دیگه. ماهم کارمون همینه. به چیزی که شک میکنیم میگیریم بررسی میکنیم دیگه. نگران نباش. بچه ها قراره برن خونه ما رو ببین چخبره. قراره تا نیم ساعت، یک ساعت دیگه، بهمون خبر بدن. الانم چشمات و پاک کن. تو برو بالا پیش مادرجون، من برم ماشین و قشنگ دم در پارک کنم بیام. فعلا نِمیرم بلیط نمیگیرم. یه کم استراحت میکنم بعدا میرم. خوبه حالا؟ تو فقط اشکات و پاک کن.

خلاصه تونسم فاطمه رو آروم کنم و اشکش و پاک کنه و بفرستمش بره بالا پیش مادرم.

قشنگ مطمئن شدم فاطمه رفت داخل، در رو بستم و اومدم سمت ماشین یه لحظه چشمم افتاد به سمت چپ کوچه و متوجه شدم یکی داره از گوشه دیوار من و میبینه و تا متوجه شد که فهمیدم، سرش و فوری کشید عقب و پشت دیوار قایم شد. فاصله من و اونی که داشت من و دید میزد، حدود 60 متری میشد. یه باغ رو بروی ویلامون بود و فوری رفتم سمت اون باغ. پیش خودم گفتم تا دوباره سرش و نیاورد بیرون باید بپرم برم داخل باغ. پریدم رفتم داخلش. رفتم وسطای باغ و اسلحم و مسلح کردم و از دیوار ضلع شرقی باغ پریدم دوباره بیرون توی کوچه بغلیش. من دیگه پشت سر اون آدم بودم و داشتم میدیدمش قشنگ. آروم رفتم سمتش. دیدم هنوز داره اون آدم از گوشه دیوار سمت خونه مادرم و دید میزنه. اسلحه رو نشونه گرفتم و ، آروم و قدم قدم زنان و آهسته، رفتم سمتش. اسلحه رو از پشت گذاشتم روی سرش و گفتم:

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۰/۱۰
  • ۶۵۰ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات