مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

فاطمه کنارم بود و دید بدجور آشفته شدم، و شنیده چی شده،  سریع بلند شد از سرسفره ی ناهار رو خواست آماده بشه بیایم شمال.

بهش گفتم:

+ فاطمه صبر کن. عجله نکن فدات شم. ببینم اصلا سازمان اجازه میده من برم شمال الآن. این همه کار و ماموریت داریم این روزا. بعید میدونم اجازه خروج از تهران و بهم بدن.

زنگ زدم به حاج کاظم. حاجی جواب داد:

- سلام عاکف جان.


فهرست - قسمت قبل


+ سلام حاجی خوبی.

- اتفاقا میخواستم بهت بگم نیای امروز 034 (خونه امن) برو به کارات برس. چون وسط مرخصیت هم کشوندیمت اداره. برای همین برو به ادامه مرخصیت برس.

+ الآن وضعیت چطوره؟ ماهواره ان شاءالله پرتاب میشه توی این چند روز؟

- اینطور که آخرین خبر رو عطا بهمون داده تا نیم ساعت دیگه سیستم برای جهت یابی آماده میشه. چند روزی هم کارای ریز داره باید انجام بشه. بعدش باید ببینیم ماهواره رو چه زمانی میفرستن. چون مقامات سیاسی و امنیتی کشور حضور دارن توی این پروژه پرتاب.

+ از مجیدی چه خبر؟ چیزی دستگیرتون شد توی شنود؟

- چیز خاصی نه، ولی با این حال بچه ها بازم دارن مکالماتش و شنود و کنترل میکنن تا اگر حرف خاصی یا کد خاصی بود بررسی کنن ببینن چیه موضوع. زمانی هم که از محل کارش خارج میشه‌ تحت تعقیبه.

+ حاجی از شمال خبر رسیده بهم که مادرم حالش بد شده. الآن هم دارن میبرنش بیمارستان.

- یا فاطمه ی زهرا! چرا؟

+ فعلا مشخص نیست.

- عاکف فکر نمیکنم بهت اینجا نیاز داشته باشیم فعلا. به نظرم برو شمال پیش مادرت و دنبال کار درمانش باش.

+ نه حاجی. من نمیتونم برم. تا از پرتاب ماهواره خیالم جمع نشه نمیتونم از تهران برم.

- خیالت جمع باشه. برو دنبال کارای مادرت تا اتفاقی نیفته براش. الان نیاز هست که تو اونجا پیشش باشی. بابت اینجا هم خیالت جمع باشه اتفاقی نمی افته.

+ حاجی مطمئنی؟

- اگه مطمئن نبودم میگفتم نرو، بمون اینجا کنار من توی تهران. برو خیالت جمع. اگه اینجا کاری هم داری، بهم بگو تا به عاصف عبدالزهرا بگم برات انجام بده توی تهران.

+ نه حاجی ممنونم. اگه کاری بود مزاحمتون میشم. خدا خیرتون بده. فعلا خداحافظ.

قطع کردیم و به فاطمه گفتم فوری آماده شو بریم. لفتش نده فقط. فاطمه آماده شد و فوری اومدیم پایین و ماشین و گرفتیم و حرکت کردیم سمت شمال.

توی راه زنگ زدم به یکی از دوستانم که پدرش همرزم پدر شهیدم بود. پدر دوستم سه ماه بعد از شهادت پدرم توی یکی از عملیات های مهم سپاه شهید شده بود.

دوستم توی نیروی انتظامی شمال کشور کار میکرد و از رده بالاهای انتظامی اون استان بود. اسمش مهدی بود. دوست دوران زندگیمون توی مشهد بود که دو سالی بنابر‌ دلایلی اونجا زندگی کردیم من و خانوادم و اون و خانوادش. موقع آشناییمون من تازه توی سیستم اومده بودم. اونم چندوقت بعدش رفته بود نیروی انتظامی.

باهم صمیمی بودیم خیلی.

بهش زنگ زدم جواب نداد. زنگ زدم خونشون و خانمش گوشی رو گرفت، گفتم:

+ سلام آبجی خوبید؟ شناختید؟

- سلام. بله شناختم. خوبید شما داداش عاکف؟ فاطمه‌زهرا جان خوبن؟

+ ممنونم. ‌ببخشید مهدی کجاست؟

- نمیدونم. ولی طبق معمول احتمالا سرکارشه دیگه.

+ تماس بگیرید فوری باهاش. بگید بهم زنگ بزنه کار واجب دارم. چون جواب نمیده تلفنم رو. اگه شماره دیگه ای داره بهم بدید.

- نه همون شماره ای که چند سال هست داره، هنوز همون هست. ببینم میتونم پیداش کنم. اگر جوابم و داد میگم بهتون زنگ بزنه.

قطع کردیم و 10 دیقه بعد دیدم خود مهدی زنگ زد و جواب دادم:

+ سلام مهدی معلومه کجایی؟

- داداش سلام. خوبی آقا عاکف گل؟ چه عجب؟ روت شد زنگ بزنی احوالم و بپرسی؟

+ ممنونم. تو معلومه کجایی؟ جوابم و نمیدی چرا؟ امروز خودم میام شمال میبینمت. فعلا گله نکن ازم.

- باشه. بخشیدمت این یک بارو. ببخشید من جلسه بودم نتونستم جواب بدم. شرمندتم. الان تموم شد و اومدم بیرون، دیدم خانومم زنگ زد که گفت فلانی کارت داره و منم فوری بهت زنگ زدم.

+ مهدی برات یه زحمتی دارم. مادرم یکی دو روزیه که اونجاست. اومده شمال. چند دقیقه قبل حالش بد شد و بردنش بیمارستان.

- نه! تو چی میگی؟ بیمارستان؟! کدوم بیمارستان؟

+ قرار بود ببرن بیمارستان آیت الله طالقانی چالوس. اون دفعه با هم رفتیم فشارت پایین اومده بود. قرار شد ببرنش همونجا آخرین خبری که دارم. ببین مهدی، من نمیدونم چقدر الان اونجا پول نیازه. میخوام بری بیمارستان و به این خانواده ای که مادرم و بردن بیمارستان پول برسونی. دستشون پر باشه. بعدش همونجا هواشون و داشته باش و کم و کسریشون رو برس. رسیدم شمال از خجالتت در میام.

- باشه داداش خیالت جمع. فقط یواش تر بیا توی جاده و عجله نکن. من میرم بیمارستان و هر خبری شد بهت میگم.

+ ممنونم خداحافظ.

توی راه بودیم که فاطمه گفت:

- محسن. اصلا یادم رفت شیر گاز رو ببندم. دلم شور افتاده. بزار به داداشم اینا زنگ بزنم بگم برن ببینن خونمون‌ رو. چند دقیقه بیشتر با ما فاصله ندارن که.

+ فاطمه حواست کجاست؟ الان باید متوجه بشی؟ اه.

- دعوام نکن محسن. دعوام نکن. من مقصر نیستم. عجله ای شد همه چیز.

+ زنگ بزن به داداشت یا عروستون بگو فورا برن ببینن تا گندش در نیومد.

زنگ زد به زن داداشش که یه نسخه از کلید خونمون رو داشت، برای همینطور مواقع که ما نیستیم. بهش گفت:

+ سلام  آناهیتا جان. خوبی؟ میگم عزیزم، با آقا محسن داریم میریم ویلای مادرش اینا شمال. میتونی خودت یا آقا داداشم ابوالفضل، برید یه کدومتون خونمون، زحمت بکشید شیر گاز رو چک کنید؟ چون هول هولکی اومدیم دیگه نشد ببینم. فراموش کرده بودم.

به زن داداشش گفت و قرار شد برن ببینن و بهمون خبر بدن.

حدود دوساعتی گذشت و ما هم به صورت تلفنی تا حدودی با شمال در ارتباط بودیم. توی مسیر بودیم که داریوش، همسر معصومه خانم زنگ میزنه به موبایل من. منم چون پشت فرمون بودم و جاده یه کم خطرناک بود و دره داشت، و سرعتم شدیدا بالا بود، دادم گوشی رو به فاطمه. فاطمه جواب داد و تلفن و گذاشت روی آیفون.

داریوش گفت:

- سلام خانم سلیمانی. من شوهر معصومه هستم. مادر آقای سلیمانی حالش خوب شده. توی بیمارستان دارن درمانش میکنند و به هوش اومده. الانم دکترا پیشش هستن.

خبر رو داد و  قطع کرد تلفن رو!

هم من و هم فاطمه هر دو خوشحال شدیم. دیگه فاصله ای هم تا چالوس نداشتیم با این سرعتی که من اومدم. یه جایی زدیم کنار و تا این چندساعت رانندگی که باعجله داشتیم میرفتیم، پیاده بشیم و یه آبی به دست و رومون بزنیم. چون خیالمون جمع شده بود که دیگه مادرم وضعیتش بهتره خدا رو شکر.

از ماشین که پیاده میشیم، فاطمه قفس طوطیشَم میاره بیرون. بعد طوطی رو از قفس میاره بیرون و میگیره روی دستش.

با یه کم بی حوصلگی و یه کم چاشنی عصبانیت بهش گفتم:

+ این و کجا میاری؟

- خب آوردمش بیرون دیگه. دوسش دارم دیگه محسن. چرا تو هی دم به ثانیه همش گیر میدی به این؟ الانم که عجله ای نداریم. مادرتم الحمدلله حالش خوبه.

+ هوووففففف. امان از دست تو فاطمه. لعنت به این عاصف که طوطی رو داد بهت.

- واااا . به اون طفلک چیکار داری؟ خوبه خودت بیشتر دلت میخواست.

توی دلم خندیدم و داشتم می رفتم چای و آب جوش بگیرم از مغازه سر راهی، که دیدم یه هویی طوطی پرید و رفت. همینجوری از بین درخت ها و سنگ ها داشت می رفت پایین نزدیک یه رودخونه. فاطمه هم همینجوری دنبالش رفت. فاطمه هم میره لحظه آخر بگیره طوطی رو که نیفته توی آب ، تعادلش و ازدست میده و بین سنگایی که اونجا بود، میفته داخل آب. از شانس بد ما آب رودخونه هم شدت داشت. فاطمه هم با جریان آب  که یه کم سرعت داشت میره. بلافاصله خودم رو رسوندم نزدیک رودخونه و فوراً شیرجه زدم توی آب و همراه جریان آب رفتم. فکر کنم حدودا یک و نیم متر بود عمق آب رودخونه. واقعا رودخونه ای به این شدت من ندیده بودم. حدود ۱۰ متر رفتیم جلو و با جریان آب شنا کردم و چنگ انداختم محکم چادر فاطمه رو کشیدم. ازشانس خوبمون چادرش لبنانی بود و از سرش جدا نشد. بغلش کردم و فوری آوردمش بیرون. خدا روشکر فاطمه رو نجات دادم.

اومدیم از آب بیرون و حالا فاطمه همینطور از ترس گریه میکرد و میلرزید. منم کفری شده بودم. میخواستم بهش حرف بزنم، جلوی خودم و میگرفتم. میخواستم چیزی نگم، خون داشت خونم و میخورد. خلاصه تنها کاری که تونستم بکنم اونم این بود که یه سنگ و بردارم و محکم بزنم زمین و به چهارتا سنگه دیگه و یه کم داد و بیداد کردم تا خودم و خالی کنم.

تنمون همه خیس شده بود. فوری اومدیم از رودخونه بالا و کنار جاده ماشینمون و گرفتیم و رفتیم یه مغازه ی خیاطی پیدا کردیم ، و لباسایی که همراه خودمون آوردیم و رفتیم داخلش عوض کردیم.

فاطمه هم از ترس من دیگه حرف نمیزد اون مسیری که باقی مونده بود تا بیمارستان. فقط سرش و تکیه داده بود به صندلی و آروم گریه میکرد و اشک می ریخت.

منم کلافه بودم. نزدیک بیمارستان زدم کنار و بهش آروم گفتم:

+ ببینمت.

دیدم روش و سمت من نمیکنه. دوباره یه کم جدی تر بهش گفتم:

+ بهت گفتم ببینمت. روت و اینور کن.

روش و کرد سمت من دیدم چشماش همه قرمز شده از بس گریه کرده. بهش گفتم:

+ وقتی بهت یه بار میگم ببینمت، باید روت و برگردونی تا ببینمت. این و که انجام نمیدی کلافم میکنی بیشتر. چته؟ چرا اینطور میکنی فاطمه؟ تموم شد دیگه. چرا داری گریه میکنی انقدر؟ هرچی بود تموم شد رفت. اشکاتم پاک کن لطفا.

همینطور اشک می ریخت . هق هق میکرد، گفت:

- برخوردت درست نبود محسن. مگه عمدا من این کار و کردم.؟ به عاصف پریدی الکی. به من میپری الکی. چته تو خب.

+ ببخشید. من ازت عذر میخوام. حق با توعه. من نباید این رفتار رو میکردم باهات. اما خب حق بده بهم. منم ترسیدم غرق بشی. واقعا یه طوطی ارزشش و داشت که به این روز بندازی من و خودت رو؟

سکوت کرد و چیزی نگفت. بهش گفتم:

حالا هم اشکات و پاک کن عزیزم. لطفا.

یه لبخندی زد به خاطر دل من و کم کم آروم شد و به مسیر ادامه دادیم.

رفتیم سمت بیمارستان

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۱۰/۰۹
  • ۶۵۱ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات