مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 29
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
+ آخ آخ. گفتی خانومت. من برم فلفل بگیرم برای طوطیش تا یادم نرفته. اگر نگیرم بعدا داستان میشه. بچه ها قرار بود برن بخرن و منم برم ازشون بگیرم ببرم خونه.
- باشه برو، راستی ماهم دیشب دعوت بودیمااا. مهمونی رو بهم زدی. خیلی خانومت ناراحت بود. زنگ زد به خانومم و گفت که برای تو یه کاری پیش اومده و مهمونی کنسل شده. البته اینم بگم که من به خانوم تو و خودم چیزی نگفتم که رفتی مأموریت. کلا چیزی نگفتم بابت اینکه داری میری ترکیه. به قول خودت امور حفاظتی رو رعایت کردم. حالا ببینم، خانومت میدونست داری میری ترکیه؟
+ نه. فقط گفتم دارم میرم ماموریت. خب من برم. کاری نداری؟
- باشه بابا. در نرو. سوال شخصی و کاری نمیپرسم ازت.
+ اون که وظیفته نپرسی. چون بپرسی هم چیزی نمیشنوی ازم. من برم کاری نداری؟
- نه. ممنونم از زحماتت.خدانگهدارت.
در و باز کردم و داشتم از دفترش می اومدم بیرون که دوباره صِدام زد:
- عاکف؟
+ بله؟
- میخواستم یه چیزی رو بهت بگم.
درو بستم و دوباره رفتم برگشتم و رفتم سمتش و گفتم:
+ میشنوم. فقط سریعتر.
- مجیدی و که الان اومد اینجا قطعه رو گرفت و رفت برای شروع به کار، دیدی دیگه؟
+ خب! آره دیدمش.
- از صبح تا حالا چند بار تلفن همراهش زنگ خورده، هی میره دور از چشم ما صحبت میکنه. گفتم با این حساسیتی که برات پیش اومده بهت بگم این مطلب رو، آخه مشکوک شدی ظاهرا. چون تو هم اینطور الان حساس شدی و گفتی احساس میکنی خبرها بیرون درز میکنه، گفتم بهت بگم در جریان باشی و شاید کمکی بهت کرده باشم. البته شاید مهم نباشه.
با جدیت گفتم:
+ نه خیلی مهمه.
بعد یه هویی خندیدم و بهش گفتم:
+ حتما برو تست آی کیو بده. ضمنا با این بنده خدا هم کاری نداشته باش. بزار راحت باشه. ما آمار همه رو داریم.
خندید و گفت: باشه.
اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و من و عاصف و سید رضا و بهزاد از اون منطقه که نزدیک سکوی پرتاب بود خارج شدیم.
تو راه زنگ زدم خونه امن. چند تا بوق خورد و یکی از خواهرا جواب داد.
- 034 بفرمایید؟
+ سلام خانوم. عاکف هستم. وصلم کنید به مرتضی.
- بله چند لحظه صبر کنید.
چندثانیه بعد وصل شد؛
- بله بفرمایید؟
+ مرتضی سلام. عاکفم. به حاجی بگو قطعه رو رسوندم به عطا و تحویلش دادم. تا حدودا یک ساعت دیگه سیستمشون آماده ی کار میشه. بعدش شما میتونید به سایت بگید تِستِر رو راه بندازن و بچه های تشکیلات ما هم شروع کنند کارشون رو. حتما خبرش و به حاج کاظم بده.
- بله چشم.
+ مرتضی فلفل گرفتی برام؟
- آقا فلفل چرا؟ من کاری نکردم که.
خندیدم و گفتم:
+ باز حاج کاظم سر کارت گذاشته؟ ما داریم میایم اونجا الآن. تا بیام برو یه سیر فلفل و بگیر بیا. یا به یکی از بچه ها که اونجا کاری نداره الان، بگو بره بگیره. بهت که گفتم. برای طوطی میخوام. خانومم یه طوطی داره توی خونه، به طوطی فلفل میده. غذای مورد علاقه طوطی هست.
خداحافظی کردم و رفتیم با بچه ها، همون خونه 034 که حاج کاظم و مرتضی و چند تا از برادرا و خواهرای تشکیلات مستقر بودند.
حدود بیست دقیقه بعدش رسیدیم.
عاصف رفت اداره تا دوباره با تیم حفاظت برگرده همین خونه امن. منم مستقیم رفتم بالا پیش حاج کاظم.
سلام علیک کردیم و همدیگر بغل کردیم و بعدش نشستیم.
مشغول خوش و بش بودیم توی اتاق حاجی و داشت برام پرتقال پوست میگرفت تا بخورم.
پرتقال و خوردم و بعد در مورد خسرو جمشیدی صحبت کردیم که چی شد ماجرا.
فوری نامه های محرمانه رو تنظیم کرد و فرستاد وزارت خارجه تا پیگیر بشن و جسد خسرو جمشیدی رو تحویل بگیرن و بیارن ایران.
خدا رو شکر بعد از یک هفته خلاصه با طی کردن یه سری مراحل تونستیم جسد و برگردونیم و تحویل خانوادش بدیم.
بعد نامه نگاری ها و چند تا کار کوچیک، توی دفتر حاجی داخل همون خونه امن، مشغول صحبت و کار همزمان بگو بخند بودیم که گفتم:
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat