مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام

همونطور که نشسته بودیم، دیدم یه شخصی با تیپ خاصی و عینک دودی وارد لابی هتل شد. رفت یه سمتی نشست. شک کردم تامی برایان باشه یا نه. خسرو مشغول خوندن روزنامه بود،‌ و هم ردیفِ صندلی من نشسته بود. آروم بهش گفتم:


فهرست - قسمت قبل


+ اونه تامی برایان؟ خوب نگاه کن سمت راستت رو.

یه نگاهی کرد سمت راست لابی هتل و گفت:

- آره خودشه.

+ مطمئنی؟ داداشش نباشه.

- نه. چون داداشش تیک عصبی داره، برای همین چشمش همیشه می پره. طوری که عینک هم بزنه میفهمم. این خودشه. اصل جنسه. خود تامی برایانه. ضمنا از نوع نشستنش هم میشه فهمید خودشه. آخ آخ. آقا عاکف اگه اجازه میدادید با همین دستای خودم خفش میکردم.

با کنایه بهش گفتم:

+ باشه حالا بشین سرجات و فعلا خفش نکن. حالا حالاها با هم دیگه کار داریم. الآن هم برو اتاق 701 بمون و تا خودم بیام پیشت.

خسرو که رفت چند دقیقه بعد دیدم تامی برایان و یه پسره جوونه که رانندش بود ظاهرا بلند شدن رفتن بیرون از هتل و توی اتاقشون نرفتن.

خیلی تعجب کردم. فورا به عاصف گفتم برو دنبالشون. عاصف رفت و منم دو سه دقیقه بعد که قشنگ متوجه شدم دایره پیرامون من سفید و مثبت هست، بلند شدم رفتم سمت اتاقمون که شماره 701 بود و خسرو رفته بود اونجا.

رفتم سوار آسانسور بشم دیدم یکی جلوی بسته شدن درب آسانسور رو گرفت. موهای سرش کلا تیغ شده بود و یه عینک دودی زده بود. با ذهنیت اینکه امکان هر لحظه درگیری توی همین آسانسور وجود داره و ممکنه این شخص از تیم حریف باشه و رد ما رو شاید زده باشن، مجبور شدم خودم و از لحاظ ذهنی و تصمیم گیری در کمتر از صدم ثانیه آماده کنم. دستم و بردم توی جیب کُتم و انگشتم و بردم سمت ماشه اسلحه. چون اسلحه‌ رو توی جیب گذاشتم. آماده هر حرکتی از سمت طرف مقابل بودم تا بزنم دخلش و بیارم.

سه طبقه رفتیم و دیدم آسانسور ایستاد. گفتم یا یکی میخواد سوار بشه و یا این میخواد پیاده بشه. اگر دو تا میشدن کار سخت میشد. اما خوشبختانه طرف پیاده شد و کسی هم سوار نشد. وقتی که از آسانسور خارج شد، منم آروم سرم و آوردم بیرون تا ببینم بر میگرده نگاه میکنه عقب و یا نه. دیدم نگاه نکرد و رفته.

منم از حالت حمله در اومدم و رفتم روی حالت اِستَندبای. درب آسانسور که بسته شد، حدود 30 ثانیه بعد رسیدم به طبقه خودمون یعنی طبقه 8. از آسانسور پیاده شدم و وارد راه رُیِ طبقه 8 که شدم دیدم یکی انگار یه خرده با عجله از نزدیکی اتاق ما داره میاد سمتم که تنش لباس مهمانداریه هتل بود. از کنارش رد شدم و یه کم دور شد ازم، برگشتم نگاه کردم بهش و دیدم از آسانسور نرفت و از پله ها با عجله داره میره.

رسیدم به درب اتاقمون دیدم در بازه. فهمیدم خبری هست و فوری برگشتم سمت راه پله ها. نگاه کردم دیدم طرف داره در میره انگار.

تعجب کردم و فوراً معطل نکردم و برگشتم دوباره سمت اتاقمون.

دیدم در باز هست و رفتم داخل و صحنه ای که نباید میدیدم و دیدم.

دیدم یه تیرخلاص خورده توی پیشونی خسرو جمشیدی و افتاده روی مبل! دنیا روی سرم خراب شد. یه لحظه توی چند ثانیه بازجویی هایی که ازش کردم و پایین آوردنش از چوبه دار و گریه هاش کنار بچه هاش و پشیمونیش از گناه هایی که کرد و جاسوسی که کرده بود و حرفاش توی هواپیما و ... اومد توی ذهنم.

سیستم عصبیم ریخت به هم. تمام قدرتم و توی پاهام جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و از راه پله ها رفتم پایین تا ببینم میتونم اون آدم و گیر بندازم یا نه. چون شک نداشتم کار خودشه. نتونستم دیگه ببینمش. اومدم بیرون هتل.

فوری تماس گرفتم با عاصف عبدالزهراء. دو سه تا بوق خورد که جواب داد. بهش گفتم:

+ کجایی عاصف؟

- دنبال تامی هستم. الان دیدم رفته داخل یه هتل. چرا نفس نفس میزنی عاکف؟

+ ول کن اون و. خوب گوش کن چی میگم عاصف جان. خسرو جمشیدی رو زدن.

- یا قمر بنی هاشم. تو چی میگی عاکف.؟

+ به ناموسم قسم زدنش.

- پس لو رفتیم که؟

+ آره. عاصف شک ندارم کار تامی برایان بی پدر و مادر هست.

- اون که اینجاست. دارم تعقیبش میکنم.

+ میدونم عاصف عبدالزهراء، منظورم اینه کار جوخه های تروری که تحت امرش هستن، میتونه باشه. اه لعنتی. اون رانندش. اون رانندش. شک ندارم اونه. کار اونه عاصف.

- چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟

ادامه دارد ...


کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

  • تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
  • اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
  • سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat
  • ۹۷/۰۹/۲۴
  • ۷۷۷ نمایش | میـMiRـرزا

رمان امنیتی

مستند داستانی امنیتی عاکف

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات