مستند داستانی امنیتی عاکف - سری دوم - قسمت 37
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
حاجی گفت:
- عاکف یه خبر تلخ برات دارم.
تا حاجی گفت یه خبر تلخ برات دارم، فوری این ذکر و گفتم:
+ یا مولاتی یافاطمه اغیثینی. المستغاث و یا صاحب الزمان. یا عباس نحن بحماک.
متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا ، و از امام زمان کمک خواستم ، و پناه بردم به حضرت عباس.
به حاجی گفتم:
+ معمولا دو شکل بهم خبر میدی. یا میگی بد هست یا میگی تلخ. خبرای تلخت، واقعا تلخه حاج کاظم. پدر آدم و در میاره و عین زهر می مونه.
- شرمندتم واقعا عاکف جان. اما، متاسفانه باید بهت بگم خبرم تلخه.
+ میشنوم.
- خدا بهت صبر بده، خانومت گم نشده.
+ پس چی؟!
- دزدیدنش.
خدا میدونه وقتی حاج کاظم این و گفت چقدر شوکه شدم. داشتم دیوانه میشدم. داشتم روانی میشدم.
با تعجب گفتم:
+ شما ازش خبر دارید؟
- ده دیقه پیش، با مرکز 034 ما، آدم رباها خودشون تماس گرفتن.
+ اونا شماره خونه امنِ یه نهاد امنیتی رو ازکجا دارند. اونم مرکز 034 که خونه امنمون هست؟
نکته: 034 خط تلفن نبود. یه کد امنیتی بود برای ما. یعنی اسم خونه امن و مرکز هدایت این پرونده بود.) حاجی ادامه داد و در جوابم گفت:
- فعلا اینا مهم نیست. ولی به طور جدی در حال بررسی هستیم. تو الان یه کاری بکن. مشخصات گوشی جدیدت و بفرست. بچه ها اینجا به مرکز خودمون توی 034 وصلت کنند و فایل مکالمشون و برات بفرستیم تا گوش کنی. با فیروزیان رییس (.) اون منطقه هماهنگ کن تموم اون منطقه رو تحت پوشش قرار بدن. نیروی انتظامی رو فعلا زیاد درگیر نکن. هرخبر جدیدی رو هم باید به من بدی. بدون هماهنگی من و عاصف کاری نمیکنی و قدم از قدم بر نمیداری.
+ حاج کاظم بخدا قسم، به نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، خیلی ازت شاکی هستم و گلایه دارم. خیییلللللییییی. نمیدونم چی بگم بهتون. اما خوبه که بدونید، دقیقا توی همون نیم ساعت چهل دقیقه ای که درگیر بچه های شما بودم برای اینکه محافظم باشن یا نباشن، همین اتفاق افتاد. ببینید چیکار کردید!
- الآن برای سرزنش کردن همدیگه و کنایه زدن به هم دیگه وقت نداریم. وگرنه من خیلی بیشتر از تو حرف دارم. از کله شقی های تو. از یه دنده بودنات. اما الان وقتش نیست. وقت برای این گله کردن ها زیاده. چون حرف های بیشتری دارم که بارت کنم. ولی الآن ازش بگذریم بهتره.
+ باشه بگذریم. مثل همیشه فقط بگذریم. فقط یه مطلبی. نظرتون در مورد این فرضیه چیه؟ اونی که موبایل من و زد با برنامه بوده و متصل به تیم دزدیدن فاطمه بوده؟ خواسته با این کار از من زمان بگیره و من و درگیر خودشون کنن و از اون طرف آدمای دیگشون که مسئول ربایش بودند، فاطمه رو بدزدن؟!
- احتمال قوی همینه. اما به نظرت زود نیست این و بگیم؟
+ دیگه شما میخوای چه اتفاقی بیفته که یقین کنیم این موضوع درسته؟ نباید معطل کنیم خودمون رو. باید با همین فرضیه احتمالی فعلا بریم جلو.
- منم باهات موافقم. اما الآن بهم بگو که چهره اون پسره که توی بازار موبایلت و زده دیدی؟
+ یه چیزایی یادمه. اینجا با رفیقم مهدی پیگیری میکنیم. ضمنا حاج کاظم؛ جدای سیم کارت، رَمِ گوشی منم بردن. بگو تموم ایمیل های من و به سرور مرکزیِ نهادِ خودمون منتقل کنند تا نتونن ایمیل من و بزنن. چون توش یه سری کدهای مهم هست که مخصوص خودمه و توی رم ذخیره بود کدهای من. ضمنا پسورد ایمیل من و با سایت مرکز عوض کنید.
- باشه. میگم الان بچه ها انجام بدن.
+ حاجی به نظرت از من چی میخوان؟
- نمیدونم. فعلا هنوز چیزی نگفتن که دقیقا چی میخوان. اما احتمالا در مرحله بعدی میخوان نشونه ای یا چیزی که مربوط به گروگان گرفتن فاطمه هست بفرستند تا تورو درگیر کنند و اولین هشدارشون و بدن. ضمنا در جریان باش که به عاصف گفتم صدای اون شخصی که زنگ زده اینجا و تهدید کرده، با صدای مظنون هایی که داریم چک کنه تا بفهمیم کیه. فعلا قطع کن بعدا بهت خبر میدیم.
قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو با گریه و اضطراب گفت:
- پسرم چیشده.
+ مامان. چیزی نیست فدات شم. آروم باش. خوب نیست برات اینطور بی تابی کردن.
- تو رو روح پدرت بهم بگو موضوع چیه. این پلیسا برای چی اینجا هستن. برای فاطمه زهرا اتفاقی افتاده؟ تو رو روح پدرت قسم دادم بهم بگو.
+ نه قربونت برم مادرم. هیچچی نیست.
- قسمت دادم تو رو به روح پدرشهیدت. پس بهم بگو.
با ناراحتی سرم و انداختم پایین و گفتم:
+ فاطمه رو دزدیدند. دعا کن فقط. همین.
این و گفتم انگار یک نفر چنگ انداخت و زد زیر گلوی مادرم و گرفت. وقتی این و گفتم به مادرم حالت خفگی دست داد. دیدم مادرم از شنیدن این حرف داره حالش بد میشه فوری بغلش کردم و زیر بازوهاش و گرفتم تا نیفته. به معصومه خانم و دوستای فاطمه که اونجا بودند، گفتم مادرم و ببرید از اینجا لطفا. حواستون باشه بهش.
مادرم و بردن و منم کلافه و سر در گم ، برگشتم رفتم سمت مهدی.
وقتی نزدیک مهدی شدم، پشتش سمت من بود و داشت برای نیروهاش حرف میزد، متوجه شدم داره با حالت تند و عصبانیت میگه: « تا الان گشتید پیدا نکردید!؟ یعنی چی؟! من این چیزا حالیم نمیشه. همه جاها رو دوباره خوب بگردید. به هرچیزی که مشکوک شدید برید سمتش. هر خونه ای که مشکوک شدید بهش به من بی سیم میزنید میام فوری. شما میدونید ایشون کیه اصلا. همسرشون که دزدیده شدند کی هستند؟ آبروی ما رو دارید میبرید. این دوست من یکی از جوانترین مسئول، و زبده ترین نیرو و از رده بالاهای یکی از نهادهای اطلاعاتی امنیتی کشور هستند و ...
من وقتی رسیدم بهش حرفش و تموم کرد. صداش کردم گفتم:
+ مهدی بیا
- جانم.
+ انقدر از من نرو تعریف نکن. اینا چیه میگی به همکارات.
- چشم دیگه نمیگم. ولی من حقیقت و گفتم. راستش اعصابم به هم ریخت وقتی گفتند هنوز نتونستیم سرنخی پیدا کنیم.
+ ممنونم. لطف داری. ولی آرامش خودت و حفظ کن. حالا هم یه زحمت بکش یه کاری کن.
- مخلصتم بگو.
+ بچه های چهره نگاری رو میخوام.
باتعجب گفت:
- یعنی چی بچه های چهره نگاری رو میخوای؟ مگه دزدیدنش؟ مگه نمیگی گم شده؟
+ بیا بریم اون طرفتر، بعدا بهت میگم.
از جمع همکاراش فاصله گرفتیم و رفتیم ده پانزده متر اونطرفتر و یه جای خلوت ایستادیم و بهش گفتم:
+ ببین مهدی جان، من باید برم از این شهر. یه خرده قضیه مهمه. از اونجا باید یه سری اقدامات و شروع کنم و پیگیری کنم.
- یعنی ما کارمون و بلد نیستیم دیگه؟!
+ مهدی چرا حرف بی ربط میزنی؟ مگه من گفتم بلد نیستید؟ یه موردی هست که فقط از شخصی به نام فیروزفر که خودش اطلاعاتی امنیتی هست و اینجا توی شمال مستقر هست، و از نیروهای تحت امر تهرانه و زیر مجموعه ما هست، از اون فقط بر میاد.
- پس چهره نگاری نمیخوای؟
+ میخوام، ولی الان نه. حتما بعد از اونجا میام پیشت. حالا شاید کار دیگه ای هم باهات داشتم. من فعلا میرم سمت فیروزفر. فقط لطفا به گشتی های خودت بسپر دوباره رصد کنن همه جاهای این منطقه رو ! ضمنا توی دسترس باش چون هر لحظه ممکنه اتفاقایی بیفته که همه رو درگیر خودش کنه.
خداحافظی کردم و رفتم خونه مادرم و لب تاپم و گرفتم و ماشینم و سوار شدم و رفتم پیش فیروزفر.
دم در ادارشون گفتم کی هستم و از کجا اومدم و هماهنگ کردن داخل و فوری رفتم دفتر فیروزفر. سلام علیک کردیم و گفت:
- حاج کاظم از تهران زنگ زد بهم خبر داد و جریان و گفت.خیلی ناراحت شدم.
+ شما لطف دارید برادر.
- خب من درخدمت شما هستم. بهم بفرمایید الآن باید از کجا شروع کنیم؟
+ اول باید از کسی که توی بازار گوشیم و زد شروع کنیم.
- یعنی چهره نگاری کنیم؟
+ آره
- الآن میگم بچه های چهره نگاری بیان.
هماهنگ کرد با مسئول دفترش که فوری به بچه های چهره نگاری اداره بگه بیان دفترش. دو سه دقیقه بعد بچه های چهره نگاری اون نهاد امنیتی اومدن دفترش و ، حدود نیم ساعت چهل دقیقه طول کشید تا چهره رو شناسایی کردیم.
عاصف بهم زنگ زد. جواب دادم تلفن و گفت:
- سلام.
+ و علیکم السلام. بگو فوری عاصف جان. وقت ندارم چون.
- فایل صوتی رو برات فرستادم روی گوشیت.
+ باشه ممنونم. گوش میدم. ضمنا، من الان پیش فیروزفر هستم. بچه های اینجاهم چهره نگاری کردن و تموم شد. یه نسخش رو فیروز فر از اینجا براتون میفرسته تهران، اسم و مشخصاتش و برام سریع پیدا کن خودت. برام کد شده بفرست. اینجا هم زیر و روش و برام در میارن ولی میخوام ببینم توی تهران ازش چی داریم ما. حالا بهم بگو اونجا شما چیکار کردید تا الآن؟
- فعلا روی همون فایل صوتی که الآن بهت گفتم برات فرستادم، دارم کار میکنم ببینیم صدای کی بوده زنگ زده اینجا. شما اونجا جدای چهره نگاری به چیزی رسیدین؟
+ فعلا نه. اما اگه خبری شد به تهران خبر میدم. عاصف خواهشا حواستون به پرتاب ماهواره باشه. اینا میخوان مارو درگیر این موضوع بکنن تا ما نتونیم بچه های سکوی پرتاب و کمک کنیم. اینجا خبری شد بهتون میگم حتما. شما هم اونجا خبری دستتون رسید بهم بگید. من و بی خبر نزارید.
- حتما. مواظب خودت باش داداش. صبور باش. ان شاءالله برای خانومت اتفاقی نمی افته.
قطع کرد، دیدم پشت سرش عطا زنگ زد.
ادامه دارد ...
کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش (خیمه گاه ولایت) که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.
- تلگرام: https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
- اِیتا: http://eitaa.com/kheymegahevelayat
- سروش: http://sapp.ir/kheymegahevelayat