مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت پنجم

شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۷:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت پنجم


با صدای آروم جواب دادم:


_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.


به بهزاد گفتم: بزن کنار.


پیاده شدم از ماشین. بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو  و چشام اشاره زدم نیازی نیست.


شروع کردم به صحبت:


+سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا.


یه هویی بغضش تِرکید و با صدای گرفته و اشک آلود خیلی آروم گفت:


_سیدمحسن (اسم اصلیم هست) بخدا خسته شدم دیگه. منم آدمم. منم دل دارم. منم جوونم. میخوای منم به سرنوشت مادرت دچار بشم.؟ تو یه نگاه به خودت کن ببین تازه30 سالته. من24 سال سنمه. این چه وضعیه درست کردی برای زندگی من و خودت؟ از19 سالگیت حاج کاظم بَرِت داشته برده توی تشکیلاتشون. چون هوش و زکاوت فوق العاده ای داشتی، زود پیشرفت کردی توی کارت. اما قرار نیست...


حرفش و قطع کردم و گفتم خانم!!! پشت تلفن رعایت کن لطفا. تو که میدونی من محدودیت دارم. بزار برسم خونه، حرف میزنیم.


صداش و یه کم برد بالا گفت:


_سید محسن بخدا باید گوش کنی. بدجور ازت شاکی هستم. قبل سوریه بودی عراق. اون وضعیت برات پیش اومد. تیر زدن به زیر قفسه سینت. به زَر به زور زنده موندی به لطف خدا و با هزار نذرو نیاز.


یک ماه و نیم ادارتون بهت مرخصی داد، توی خونه شدم پرستارت. وظیفم بود. بازم خدایی نکرده اتفاقی بیفته من پُشتت هستم. کنیزی تورو میکنم. من با ماموریت رفتنت مخالفتی ندارم. روز اول پی یِه همه چیزو به تنم مالیدم و گفتم با یه اطلاعاتی میخوام زندگی کنم. پس باید صبور باشم. ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لبنانی. یه روز نمیدونم کجایی. یه روز میری اروپا. یه روز میری دبی. یه روز میری عربستان. یه روز میری فلان جا. بابا بسه دیگه.


با این حرفای فاطمه خیلی به غرورم برخورد. چون ناموسم بود. دلم به حالش سوخت. خیلی همسران و فرزندان سربازان گمنام امام زمان سختی می کِشن و محدودیت دارن.


یه خرده چشام تَر شد.


دیدم بهزاد اومد سمتم، بلافاصله چشام و پاک کردم.


گفت:


_حاجی اگر میشه برید توی ماشین، صلاح نیست بیرون راه برید صحبت کنید. شما برید داخل ما بیرون می مونیم. حرفاتون و زدید بهمون بگید میایم داخل.


ظاهرا بهزاد فهمیده بود خانمم هست.


رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم. به صحبتامون من و فاطمه  ادامه دادیم:


+ فاطمه جان حق باتوعه. واقعا شرمندت هستم. هرچیزی بگی حق داری. روم سیاهه پیشت. حلالم کن. خودت که میدونی کارم چطور هست.


_ ببین محسن، اینبار بخوای ماموریت بری، من راضی نیستم. دیشب به زینب خانم(همسر حاج کاظم) گفتم با حاجی صحبت کن محسن این بار اومد بیخیالش بشن. یکی دیگه بره یه مدت. چرا همش این بره.


+ وای وای وایییییییی. فاطمه تو چیکار کردی؟؟ چرا گند میزنی به حیثیت من.


_محسن به خاک حاج علی(پدر شهیدم و میگفت) بخوای ادامه بدی دیگه نگات نمیکنم.
+باشه حالا عصبی هستی عشقم، شما ناراحت نشو. الآن هم که من خستم. دارم میام خونه. بزار اومدم حرف میزنیم. بچه ها بیرون ایستادن توی سرما خوب نیست.
یاعلی.


زدم به شیشه و گفتم سوار شید. سوار شدن و رفتیم اداره.


✍️ ادامه دارد....


⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️

🌐 @kheymegahevelayat_ir1

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات