مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

نویسنده یا بادمجون فروش

پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۲۱:۴۹

روزها من یک جوان خجالتی بودم که سرم همیشه توی کتاب ومطالعه بود. همه دورو بری هام، حتی خانواده ام از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم، نگران بودند.

مادرم که یک زن ساده و بیسواد بود اعتقاد داشت که من رو باید ببرند پیش جن گیر محله که به  آمیز قاسم معروف بود!! و برد.

آمیز قاسم از پشت عینک شیشه کلفتش که با نخ به گوشش آویزون بود  به دردل مادرم گوش می داد و گهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میانداخت!

مادرم مثل مسلسل و بی تنفس حرف میزد...

آمیز قاسم من ده تا شکم زاییدم که نه تا شون خوب وسالم هستند، فقط این یکی باهمه فرق داره!! انگار جنی شده! صبح تا شوم سرش تو کتابه؛ نه نون و آبش معلومه، نه زندگی کردنش شبیه آدمیزاده!! نصف شب که همه خوابن با خودش بلند بلند حرف میزنه!! آمیز قاسم ایشالا خدا بهت عمر با عزت بده، تو رو به جون ننه کلثوم بچه مو برگردون!!

ننه کلثوم زن آمیز قاسم بود که همه به جونش قسمش می دادند. آمیز قاسم دستی به چونه پرچروک و صورت نتراشیده اش کشید و از مادرم پرسید.

می بخشی خواهر؛ این بچه مال شب گناه نباشه؟!

یعنی چی؟! یعنی باباش یکی دیگه هست؟!

نه خواهرم؛ چرا حرف تو دهنم میذاری؟

میگم شب قتل و حرام این بچه رو نساختین که؟!

مادرم از خجالت مثل لبو سرخ شد و لبش رو به دندون گزید و گفت:

واه خدا مرگم بده، شمام عجب حرفی میزنین آمیرزا،  مگه من و شووهرم کافر سلبی هستیم؟!

آمیرزا : چرا ناراحت میشی؟ یک سئوال بود. همین! حالا بذار به کتاب رجوع کنم ببینم چی میگه.

آمیزقاسم کتاب رنگ و رو رفته خودش رو ورق زد و در حالیکه به من خیره شده بود  زیر لب چیزهای نامفهومی می خوند.

من از ترس داشتم قالب تهی میکردم. از یک طرف قیافه و صدای ترسناک آمیز قاسم و از طرف دیگه چهره نگران مادرم داشت دیونه ام میکرد. بالاخره ورد آمیز قاسم تموم شد و بعد از یک نگاه تهدیدکننده، به مادرم گفت:

این بچه قَمَرِ شانسش به بُرج ریقه!!

بعد که تعجب مادرم رو دید، ادامه داد:

اوضاع پسرت قمر در عقربه!

مادرم با نگرانی و صدای بغض کرده پرسید:

علاجش چیه؟!!

آمیرزا متفکرانه فرمود:

چندتا کار میگم باید انجام بدین. اولندش تموم کتابهاشو بسوزونین.

مادرم با دستپاچگی پرید وسط حرفش: مگه میذاره آمیرزا؟! خیلی سرتقه! جونش به کتابهاش بنده!

آمیز قاسم نگاه تندی به من کرد و پرسید: چی میخونی بچه؟

با ترس ولرزو بریده بریده گفتم:

مسخ اثر فرانتس کافکا ......

آمیزا قاسم حیرت زده گفت:

مخس؟! پرانز کافیکو؟ !

بعد روبه مادرم گفت: اووووووهههههه این پرنز تاپکووو یک نا مسلمونیه که نگو و نپرس!! میگن بچه های مردم رو از راه به در میکنه!

از بیسوادی و بی اطلاعی آمیز قاسم داشت خنده ام میگرفت اما جرئت نکردم. آمیز قاسم خطاب به مادرم ادامه داد:

هرچی کتاب داره بریزین تو باغ و بسوزونین. اسمش چیه؟!

مادرم محترمانه و خاضعانه گفت: نوکر شما کامبیز.

آمیز قاسم ابروهایش رو درهم کشید و گفت: اه اههههههه کامیز هم شد اسم؟! تو طالعش خوندم اسمش رو باید بذارین اسد.

مادرم گفت: اگه این کارها رو بکنیم بچه ام بر میگرده؟!

آمیز قاسم نگاه متکبرانه‌ای به من کرد و گفت:

آره خواهر من، بچه‌ات تازه آدم حسابی میشه.

مادرم در حالیکه تند و تند آمیز قاسم و امواتش رو دعا میکرد، از پر چادرش چندتا اسکناس در آورد و گذاشت توی مُشت اون و ما به خونه برگشتیم. فردا صبح اسمم از کامبیز به اسد تغییر پیداکرد و مراسم کتاب سوزان توی باغ مون با شکوه تمام و با مشارکت همه اهل خانه برگزار شد!! من با حسرت به صفحات کتابهام که طعمه شعله های آتیش می شدند، خیره شده بودم. زنبق دره اثر بالزاک. لبه ی تیغ، سامرست موام ٍ غرور و تعصب، جین اوستین و ...........

حالا من اسد شهابی هستم بادمجون فروش ایستگاه چاله.

روزگارم خوبه و پول زیادی هم کاسبم.

قرار بود بشم کامبیز شهابی نویسنده اما شدم اسد شهابی دستفروش!.

هر وقت یاد اون روزها میفتم به پدر و مادرم و آمیز قاسم دعا میکنم.

درسته که نویسنده نشدم اما نویسده هایی رو میشناسم که پول خرید یک کیلو بادمجون رو هم  ندارن!! من هم به خاطر کمک به هنر و فرهنگ این مرز و بوم بهشون یک کیلو بادمجون مجانی میدم.

التماس دعا....

  • ۹۷/۰۳/۳۱
  • ۶۸۲ نمایش | میـMiRـرزا

نویسنده

نظرات (۳)

زیبا بود
و طول می کشه تا ما خرافات رو از زندگی ایرانی ها حذف کنیم و به روشنگری نزدیک بشیم
پاسخ:
خواهش میکنم!
اما خرافات مختص ما نیست و تمام ملت‌ها درگیرش هستند.
فقط کمی فرهنگسازی نیاز داره
  • chefft.blog.ir 💞💕
  • 😊
  • chefft.blog.ir 💞💕
  • 😊😊
    چ جالب
    واقعیته؟
    پاسخ:
    خواهش میکنم!
    ارسالی از یکی از دوستانه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    مهربانستان
    آخرین نظرات