مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت بیست و چهارم

سه شنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت بیست و چهارم

دیدم تلفن دفترم زنگ میخوره. تلفن و برداشتم، حاج کاظم بود.

+سلام حاج کاظم.

_سلام. فورا بیا اتاقم. از روی مانیتور نمیخوام باهات حرف بزنم.

کلافه و خسته هووووففففی کشیدم و رفتم دفترش. در زدم و وارد شدم.

+سلام حاج آقا. مخلصم.

_سلام.بشین.

تانشستم گفت:

_خیلی احمقی!!!

+ کی من!! چرا ؟!!

_چون که دیشب تا حالا یه تروریست و بچه ها زدن ناکارش کردند جلوی خونت. امکان داشت زنِت و گروگان بگیرن. امکان داشت خودت و بزنن. احمق. چرا دیشب تاحالا من و درجریان نزاشتی. چند دیقه قبل رسیدم، مقامات بالا دارند من و تحت فشار قرار میدن که این چه وضعشه. رسما امروز دبیر.... گفت جمع کنید خودتون و دیگه  !! آدم گاف به این بزرگی میده؟؟ من چی جواب میدادم بهش پسره ی احمق؟؟!! هان؟؟
عاکف چرا دیشب پا شدی با زنت رفتی غذاخوری؟ تو نمیفهمی تهدیدی؟؟ نمیفهمی چرا از سوریه زودتر کشوندیمِت ایران.؟! نمیفهمی چرا برات تیم مراقبت گذاشتیم.؟

دیدم داره تعادل خودش و از دست میده. سریع  رفتم به مسئول دفترش گفتم بدو بیا حاجی داره حالش بد میشه. فورا اومد و قرص حاج کاظم و از توی کِشوی میزش در آورد و گذاشت زیر زبونش. بچه های بهداری رو خبر کردیم و اومدن یه خرده بهش دارو تزریق کردن تا آروم بشه.

عاصف عبدالزهرا بیسیم زد بهم:

_عاکف_ عاصف عبدالزهرا_______عاکف_ عاصف عبدالزهرا______

+بگو عاصف عبدالزهرا میشنوم.

_موقعیت؟

+311 هستم.

_میای سمت من؟

+دارم میام. منتظر باش.

یه چنددیقه پیش حاجی موندم. بهتر که شد بدون خداحافظی اومدم. خیلی از برخورد حاجی ناراحت بودم.

رفتم اتاق عاصف. گفتم:

+چیشده.

_مژده بده.

+یعنی چی عاصف. خب بگو ببینم چی شده؟

_چرا عصبی هستی انقدر؟؟

+هیچچی بابا. حاج کاظم زنگ زد رفتم دفترش بابت دیشب هرچی دهنش در اومد بارم کرد.

_اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که برای تو شاخ شده بودن 4 نفر بودن. دوتاشون که دیشب اونطور شدن. دوتا دیگه هم قرار بود وارد ایران نشن. چون باید میدیدن اینایی که فرستادن چیکار میکنن. همزمان بچه های واحد اطلاعات حزب الله توی سوریه دوتا دیگه رو شناسایی کردن و دستگیرشون کردند. قراره بازجویی کنند تا شرح مراتب و برامون بفرستند. تبریک میگم بهت.

خیلی بی حوصله به عاصف گفتم: «مبارک خودت و همکارات باشه!!»

بدون اینکه دیگه چیزی بگم اومدم توی حیاط اداره. یه خرده نشستم فکر کردم. بعدش رفتم گوشیم و  تحویل گرفتم و اومدم توی حیاط یه کم قدم زدم و زنگ زدم به فاطمه.

دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه مادرم، مادرم تلفن و جواب داد و گفت:

_سلام محسنم. خوبی مادرجان.

تاصداش و شنیدم بغضم ترکید. خیلی خسته بودم از زمونه. دلم میخواست یه جایی باشم فقط داد بزنم و خودم و خالی کنم. دوست داشتم میرفتم شمال لب ساحل فقط داد میزدم. الان که دارم تایپ میکنم و براتون میگم هم همین حس و دارم. بگذریم.

بغضم ترکید ولی خودم و کنترل کردم.

+سلام مادر مهربونم. خوبی؟

_پسرم چرا ناراحتی.؟ چرا صدات گرفتس؟؟

+هیچچی مادر. یه خرده خستم. فاطمه تلفنش و جواب نداده. کجاست؟

_اینجاست. گوشی و میدم باهاش حرف بزن. ولی قبلش بعم نمیگی چیشده فدات شم؟

+مامان فقط دعام کن. همین.

_من که همیشه دعات میکنم عزیز دلم. درکت میکنم. میفهمم چقدر دلت پُره. با من کاری نداری؟؟ گوشی و میدم به فاطمه.

+ نه دورت بگردم مادر مهربونم. ممنونم.

گوشی و داد به فاطمه و شروع کردیم به حرف زدن.

_الو سلام آقایی.

+ سلام،چطوری خانمَم؟؟ خوبی؟

_چی شده زنگ زدی؟

+به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی، زنگ زدم اونجا.

_ای واااییی شرمنده ام محسن، گوشیم توی اتاق بود. جونم کاری داشتی؟

+تو انقدر جلوی مامانم برای من عشوه میای...

نزاشت حرفم تموم بشه که گفت:

_عزیزم، جلوی مامانت که انقدر قربون صدقت نمیرم پر رو شی، الان اومدم توی اتاق تو، عزیز دلم.

+شرمنده تو هستم. داری تحملم میکنی.میدونم زندگی بهت سخت میگذره. قول میدم جبران کنم.

_ اِ اِ محسن؟؟ این چه حرفیه عزیزم. تو هم داری برای آرامش این انقلاب و کشور کار میکنی. راستی ناهار میای خونه مامانت؟؟

+نه فاطمه جان. کلی کار دارم. راستی یه خبر خوب برات دارم. قضیه دیشب کلا حل شد. اتفاق خاصی نبود.(مجبور بودم اینطور به فاطمه بگم که خیالش جمع بشه.)

_تورو خدا محسن راست میگی؟

+آره حل شد خداروشکر. نگران نباش.

+خب من باید برم کاری نداری دیگه؟؟ همونجا خونه مادرم بمون جایی نرو تا خودم بهت بگم.

_واااا !!! چرا محسن؟؟

+نپرس... خداحافظ

_محسن دارم حرف میزنمااا. دارم میپرسم ازت چرا خب؟؟

+چون که من میگم. باید یه خرده این وضعیت دیشب بگذره تا خودم بهت بگم. فعلا خداحافظ عزیزم.

_باشه خداحافظ.

👈 ادامه همین قسمت👇👇👇

[In reply to خیمه گاه ولایت]
گوشی و قطع کردم و رفتم دفترم. دیدم تلفن همینطور داره زنگ میخوره. گوشی و برداشتم دیدم حق پرسته. گفت بیا اتاقم. رفتم اتاقش و سر حرف و باز کرد:

_خداروشکر تیم ترور شما خوب موقعی لو رفت. شنیدم به عاصف گفتی تیم مراقبتت برداشته بشه. درسته؟

سرم همینطور پایین بود و حوصله نداشتم زیاد... خیلی با صدای آرومی گفتم بله درسته.

_خب الان دیگه برداشته شده. ولی دورا دور مراقبت میشه ازت. فقط باید خونه خودت و عوض کنی.

گفتم:

_جناب حق پرست. من توی خونه ای که هستم 10 ماه قبل اومدم. بزارید حداقل یکسال بشه لطفا !!

_ نمیشه. فورا تخلیه کن. میری به جایی که ما میگیم.

_(باحالت کنایه گفتم) چشم. الان برم پی کارم؟!!

_میتونید برید.

بدون خداحافظی صاف رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش من و دید گفت با حاجی کاری داری اگه هماهنگ کنم. چون حالش زیاد مساعد نیست.

بدون اینکه به حرفش توجه کنم رفتم نزدیک میزش و دستم و رسوندم به دکمه ای که در اتاق حاجی و میزد باز میشد، یه دونه محکم زدم روش و درباز شد رفتم داخل. مسئول دفتر حاج کاظم گفت آقای عاکف خان چه وضعشه. حیطه بندی سرت نمیشه؟!

+ببین پسر خوب. من سگ بشم وزیر و  وکیل نمیکنم. پس برو اونور. میدونم کارم اشتباهه ولی درک کن. خودتم خیلی خوب میدونی توی چه وضعی هستم. خودتم خیلی خوب میدونی دیشب من و ناموسم تا آخرین خط ترور رفتیم. ها؟؟ پس شیرفهم شدی احتمالا تا حالا؟!!

حاجی دید توپم پره به مسئول دفترش اشاره زد چیزی نگه و بره.

رفتم  نزدیک میز حاج کاظم ایستادم بدون سلام علیک گفتم:

👈 ادامه دارد....

✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی

⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️

↪️ @kheymegahevelayat_ir1

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات