مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانستان

در حال حاضر اینجا دفتریست که مَسندی شده تا نگاره‌های من ثبت شوند!

مهربانم آرزوست!...

مستند داستانی امنیتی عاکف - قسمت دهم

سه شنبه ۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم
#مستند_داستانی_عاکف قسمت دهم

از ماشین اومدم پایین و یکی از ماشین هایی که برام از قبل سازمان تعیین کرده بود و سوارش شدم و از محل کار خارج شدم.

توی راه به حرفای امروز فاطمه فکر میکردم. به  اتفاقاتی که توی دزدیدن زن و بچه های مردم توی سوریه و عراق به عنوان برده ی جنسی و... افتاده بود فکر میکردم. به حرفای حق پرست معاونت خارجی اداره فکر میکردم. به حرفای بهزاد که دختر حاج کاظم و میخواست فکر میکردم.
خسته بودم. نمیدونستم باید چیکار می کردم. نیاز به آرامش داشتم. آرامش روحی و روانیو و جسمی.لت و پار بودم.

رادیوی ماشین و روشن کردم.. روی رادیو معارف تنظیمش کردم.. صدای قرآن و که شنیدم آرامش گرفتم.

چقدر نیاز داشتم به این صدا.
توی سوریه خواب و خوراکم حتی مشخص نبود. چه برسه بخوام چیزی گوش کنم.

توی سوریه همش توی گل و خاک و راه های زیر زمینی و نفوذ توی داعش و... بودم.

سر راه زدم کنار و پیاده شدم رفتم یه لباس فروشی توی پاساژ. برای فاطمه یه دست لباس خونگی از شلوارو پیرهن و تاپ و یه پالتوی بیرونی و یه روسری صورتی کم رنگ با گلهای تقریبا متوسطی که روی اون کار شده بود خریدم و همونجا گفتم کادو پیچش کنند.

حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه سبد گلِ رُز هم گرفتم. توی آینه ماشین یه نگاه به خودم کردم. خیلی ریشم بلند شده بود. باخودم گفتم الآن فاطمه من و ببینه میگه یا خدا، داعش اومده خونمون.

رسیدم درخونه، کنترل از راه دور رو زدم و یه راست رفتم توی پارکینگ.

پیاده شدم و با آسانسور رفتم بالا. وسیله هارو گذاشتم پشتِ در و زنگ زدم. سریع رفتم توی راه پله ها مخفی شدم. فاطمه درو باز کرد.منم یواشکی طوری که فاطمه نبینه داشتم نگاه می کردم.

فاطمه نشست و نگاه به وسیله ها کرد. بلافاصله از گل و لباسای کادو پیچ شده فاصله گرفت.

چون همسر یه آدم امنیتی نباید بی گدار به آب بزنه و دست به همه چی بزنه. اینارو قبلا توی کلاس های آموزشی که برای همسران و  فرزندان نیروهای اطلاعاتی گذاشته بودن فاطمه یاد گرفته بود. البته خودمم بهش خیلی مسائل و گوشزد کردم.


آروم اومدم جلو و یه هویی گفتم:

+سلام عزیز دلم.

یه جیغی زد و گفت:

_ واااااایییی محسن تویییی؟؟ خدا بگم چیکارت کنه. این چه قیافه ایه واس خودت درست کردی. چقدر دیر کردی از فرودگاه تا اینجا؟!

پرید توی بغلم و سرش و گذاشت روی قلبم. بغضم گرفت. گفتم:

+ عزیزم، بریم توی خونه، یه وقت یکی از همسایه های میاد از واحدش بیرون و می بینه خوبیت نداره و سوژه میشیم.

ازم جدا شد دیدم داره گریه می کنه. انگار  اشک چشماش آماده بودن که سرازیر بشن. وسیله هارو گرفتم و رفتیم داخل. این بار مستقیم من رفتم بغلش کردم. پیشونیش و بوسیدم. دستش و بوسیدم. دوباره اومد توی بغلم و شروع کرد به گریه کردن. سفت هم دیگرو بغل کردیم. گفت محسن بخدا دوریت و دیگه تحمل ندارم. پیشونیشو بازم بوسیدم. دستش و گرفتم.

گفتم:

+منم دوریت و تحمل ندارم. اما خودت اوضاع کاری من و دنیای کثیف آدم ها و سیاست مداران کثیف این دنیارو میبینی که.

با صدای آرومش  و همینطور که اشک می ریخت بهم گفت:

_محسن چقدر شکسته شدی توی این 6 ماه؟!

بغض کردم ولی خودم و کنترل کردم. نمی تونستم بگم چی میدیم اونجا. وقتی بچه ی چندماهه رو سرش و بریدن. وقتی به زن و دختر مردم حمله می کردند و شکنجه میکردند. باید هم شکسته می شدم. ای کاش می مُردم و نمی دیدم این روزهارو.

جوابش و ندادم، مستقیم رفتم سمت حمام که دوش بگیرم. خودش متوجه شد که نمیتونم بگم. هرکی اگه جای من بود میمُرد وقتی میدید دختر14 ساله رو چطور مثل یه حیوون باهاش رفتار میکردند به عنوان برده جنسی..

بیخیال. بگذریم. فقط همین و بگم همین الان که دارم تایپ میکنم عصبی میشم. خلاصه دوش گرفتم  اومدم دیدم  به به. بوی دستپخت فاطمه خونه رو برداشته. نشستم و برام چای آورد. تلفن خونه زنگ خورد.

فاطمه جواب داد.

_سلام مادر خوبید؟ آره رسیده همینجاست.. چنددیقه ای میشه اومده.

فاطمه بهم اشاره زد مادرته. خوشحال شدم. اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم. گوشی و آورد داد بهم، به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:

+سلام سردار. دورت بگردم.  خوبی فدات شم زندگیم.

بغضش ترکید و گفت:


👈 ادامه دارد....

✍️ نویسنده: مرتضی مهدوی

⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️

↪️ @kheymegahevelayat_ir1

نظرات (۰)

نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانستان
آخرین نظرات